بهای مادر شدن؟

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

داخل دادگاه پر از آدم بود، آدمهای جورواجور، همه از جلوی آدم رد می شدند، با دستبند به همراه پلیس، با صورت زخمی، با گریه، با جیغ و داد و فریاد، بلبشوی غریبی بود.

بین همه آنها دخترکی با مادرش توجه مرا جلب کرد. دخترک شاید نه ساله بود، نمکی بود، چشمان سیاه و درشت در چهره سفید رویش می درخشید، موهای خرمایی رنگش به زیبایی بافته شده بود.

نگاهی مضطرب داشت و ناخنش را می جوید،

گویی از چیزی یا کسی ترسیده باشد، از مادرش جدا نمی شد.

رفتم نزیکشان، دخترک سریع پشت مادرش قایم شد، دادگاه پر است از خبرنگارهایی که دنبال خبرها و سوژه های داغ می گردند و مردم هم از آن ها خیلی خوششان نمی آید.

من که برای کار شخصی رفته بودم، مهربانانه به مادر دختر با سر سلام کوتاهی کردم و او هم کمی خودش را جمع و جور کرد که من هم بتوانم آنجا بنشینم.

مادر دخترک چشمانی عسلی داشت، رنگ پوستش گندمی بود، دخترک به مادرش نرفته بود! شاید شبیه پدرش بود!

متوجه نگرانی مادر شدم و بعد از چند دقیقه پرسیدم: “شما چرا بچه را با خودتان آورده اید؟
اینجا جای مناسبی برای بچه نیست، کاش او را به منزل یکی از اقوام می فرستادید!”

البته در دل به جسارت و دخالت بی جای خودم کلی بد و بیراه گفتم.”لعنت بر دهانی که بی موقع باز شد.”

مادر دختر نگاهی پرمعنا کرد و گفت: “خانم من هم این را می دونم ولی مسئله دادگاه مربوط به خود این دختره ، نمی شد که نباشه!”

موضوع برایم جالب شد و حس کنجکاویم بیشتر گُل کرد و این بار خیلی به نرمی و با احتیاط گفتم:

“پوزش می خوام اگر مایلید تعریف کنید، می خواستم بپرسم چرا؟!”

 

مادر دختر اشاره کرد به دخترش: “لیلی جان برو پیش پدرت!”

متوجه شدم که پدر دختر هم کمی آن طرفتر نشسته است، نگاهی به او انداختم، تا از حدسی که زده بودم، مطمئن شوم، ولی با تعجب بسیار، هیچ شباهتی وجود نداشت، استخوان بندی چهره پدر، متفاوت بود، پوستی تیره، چشمانی گود افتاده، دماغ عقابی و صورتی کشیده داشت و دخترک پوستی سفید، چشمانی مشکی با مژه های برگشته، دماغی کوچک و صورتی پر داشت.

دختر که اول نمی خواست برود، با نزدیک شدن پدر و وعده بستنی، دست مادر را رها کردو خوشحال رفت. شادی برای بستنی یا دور شدن از این مکان تیره و تار!

ما تنها شدیم و مادر دختر با این جمله شروع کرد:

“من و شوهرم بچه دار نمی شدیم. سال ها پیش به دکتر های مختلفی مراجعه کردیم، تلقیح مصنوعی و هر چه که می شد را امتحان کردیم، ولی نشد.
تصمیم داشتیم از پرورشگاه بچه ای بیاوریم، کاش از اول همین کار را کرده بودیم.شرایطش خیلی سخت بود و ما داشتیم بهش فکر می کردیم…

در همان زمان ها که ما دوبه شک بودیم برای گرفتن فرزند از پرورشگاه، یکی از اقوام آمد و گفت خانمی را می شناسم که مادربزرگ یک دختر کوچولوست، در یک مهمانی او را دیدم، عروسش طلاق گرفته و رفته و بچه را نخواسته،گفته من و پسرم شرایط بزرگ کردن بچه را نداریم اگر کسی که بچه نداره پول خوبی بده ما بچه را بهش می دیم.

بچه الان دو ساله است شرایط شیرخوارگاه هم خیلی سخته، ما نمی خواهیم بره پرورشگاه، اینجوری صاحب یک خانواده می شه که بهش می رسن، ثوابش هم دو طرف است همه اونا صاحب بچه می شن هم بچه صاحب خانواده می شه.

من و شوهرم اول قبول نکردیم. گفتیم ممکنه بعد دردسر بشه و بچه را بخوان ولی آنها کتبی نوشتند که این بچه را نمی خواهند و بچه به طور رسمی مال ماست بابت این داد و ستد دوستانه حدود دو میلیون تومان پول دادیم، هشت سال پیش این پول زیادی بود، شوهرم دکتره و شرایط ما بد نیست، اگر می خواستیم از شیرخوارگاه هم بچه بگیریم باید هزینه هایی را متحمل می شدیم.

خلاصه مطلب اینکه لیلا دختر ما شد و از دو سالگی من و شوهرم او را بزرگ کردیم، از گل به او کمتر نگفتیم و عاشقانه دوستش داریم، اما حالا بعد از هشت سال سرو کله مادر واقعی اش پیدا شده، پدر و پسر در یک تصادف در جاده شمال از دنیا رفته اند و ظاهرا پدر بزرگه ملک و املاک زیاد داره و تنها وارث قانونی اون کسی نیست جز لیلا !

من هم از شنیدن این موضوع تعجب کردم! نمی دونم شانس ماست، شانس این بچه است که یکدفعه شده وارث ثروت هنگفتی!
من و همسرم نیازی نداشتیم و نمی خواستیم بچه وارد این ماجرا بشه ولی از طرف سرپرستی اومدن سراغ ما، احضاریه پشت احضاریه ، تمام روح و روان بچه را به هم ریختن.

باید بچه را نشان می دادیم و از طریق تست دی ان ای احراز هویت می شد،

الان فهمیده که ما پدر و مادر واقعی اون نیستیم…”

مادر بغض می کند و اشکهایش جاری میشود. دستمالی از کیفم بیرون می آورم و همدلانه به سویش پیشکش می کنم تا اشک هایش را پاک کند با بغض ادامه می دهد: “ولی ما ۸ سال براش زحمت کشیدیم، تروخشکش کردیم، در مریضی ها بالای سرش بودیم.

این چه قانونی است که فقط پول درآن حاکمه؟

یعنی زحمات ما ارزشی نداشته؟

پس مادر بچه تا حالا کجا بوده؟

تا قبل از ماجرای ارث و میرات نمیخواست بدونه دخترش در چه حالیه و کجاست؟

شاید این بچه بدون ثروت خوشبخت تر بود، ما اصلا این ثروت را نمی خواهیم ولی آن ها راضی نمی شن تازه اگر راضی هم بشن روح و روان این بچه را حسابی تخریب کردن.

اسمی که با اون براش روز اول شناسنامه گرفتن را ضمیمه پرونده کردن هر باردادخواست می آد در منزل و می آیم دادگاه با این اسم جدید مواجه میشه “بیتا بهمن خواه”
بچه دچار بحران هویت شده، پیش خودش میگه اسمم بوده “لیلا کاظمی” چرا حالا همه اش بهم می گن “بیتا بهمن خواه”؟

الان صاحب دوتا مامان شدم اونی که منو به دنیا آورده و اونی که منو به فرزندی قبول کرده و زحمتم را کشیده؟”

در حالی که همچنان اشک می ریخت، گفت:”واقعاً در این دنیا بهایی هم برای مادر شدن وجود داره، که من باید می پرداختم و نپرداختم و گرفتار چنین عاقبتی شدم؟”

من در سکوت به اشک های مادر نگاه می کردم و نمی دانستم که چه بگویم که تسکین او شود؟

قضاوت کار دشواری است، حق با چه کسی بود؟!

نویسنده: پریسا مشکین پوش

 تصویر سازی: صبا طاهری

________________________________________________

مجموعه “قبل و بعد”، اقدامی جدید در سایت ماه خاتون 

نخستین گامهایم در راه نوشتن؛ با دست خالی و ذهنی شلوغ، درمسیری پرپیچ و خم، با ره توشه ذوق و شوق، برداشته‌ شد. این مجموعه نوشته‌ها با عنوان دل نوشته“، ره آورد من ازین سفر طولانی است. آزمون و خطاها، دوره‌ها، کلاس‌ها، و مطالعاتم در زمینه نوشتن، را اینجا و دراین صفحه برایتان به ارمغان آورده‌ام.

لازم به توضیح نیست که مهمترین و دشوارترین مهارت زبانی، “نوشتن” است

و ما از طریق نوشته‌هایمان، ناشناخته‌های اندیشه‌مان را کشف می‌کنیم.

 

نکته

این مجموعه نوشته ها قبلا در سایت “مدرسه نویسندگی با عنوان صد داستان” بارگذاری شده است و آلان با تغییراتی مجدد با هدف مقایسه و دانش افزایی باز نشر شده است.

همچنین نکات آموزشی و کاربردی درباره نوشتن را، که درقالب متن‌های کوتاه و دوره‌ای، به زبان ماه خاتونی و با هدف تشویق و ایجاد انگیزه برای پرمایه‌نویسی،

در بخش “نوشتن برای نوشتن” بخوانید.

 


اگر به بخش دلنوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt