انسان آرمان‌گرا…

 در داستان فلسفی, داستانک

اشو می گوید:

مردم را تماشا كن! بسیار حیرت خواهی كرد: اگر آرمان‌‌های آنان را بشناسی، می‌توانی یقین داشته باشی كه آنان درست نقطه‌ی مقابل آن آرمان‌ها زندگی می‌‌كنند. با شناخت آرمان‌هایشان می‌توانی بطور منطقی نتیجه بگیری كه آنان ضدّ آن ‌‌آرمان‌‌ها را زندگی می‌‌كنند. آرمان فقط ثابت می‌كند كه چیزی وجود دارد كه آنان در پشت آن آرمان مخفی می‌كنند.

انسان هشیار ابدا آرمان ندارد. انسان آگاه با هشیاری خودش زندگی می‌كند. او یكپارچه است و درون و بیرون او تقسیم‌‌شده نیستند. تمام آرمان‌گرایی‌ها بیرون را از درون جدا می‌كنند.

نمی‌‌گذارند كه تو طبیعی و خودانگیخته باشی؛ تو را وامی‌دارند كه چیزی غیراز آنچه كه هستی باشی. آرمان‌ها به تو “باید” می‌‌دهند: “‌‌باید چنین كنی و باید چنان كنی. و به سبب همین باید‌ها تو شروع می‌كنی به باور كردن اینكه تو بسیار والا هستی و آرمان‌‌هایت بسیار والا هستند:

“‌‌ببین كه من چه آرمان‌های زیبایی دارم!” و در پشت آن سخنان توخالی،

واقعیت تو درست نقطه‌ی مقابل آن است.

انسان آزمند می‌خواهد كه بی‌‌طمع باشد. انسان خشمگین می‌خواهد كه با محبّت باشد. انسان پر نفرت آرمان عشق دارد.

تمامی مذاهب از عشق سخن می‌گویند و هرآنچه كه روی زمین انجام می‌‌دهند فقط ایجاد نفرت است. تمام ملّت‌‌های دنیا از صلح سخن می‌گویند، و آنچه كه انجام می‌‌دهند آماده‌ شدن برای جنگ است. این را ببین؛ این چیزی است كه ما شده‌‌ایم: كاذب و منافق.

حکایتی از مثنوی معنوی…

پسر بچه‌ای پرنده‌ی زيبايی داشت و به آن پرنده بسيار دلبسته بود. حتی شب‌ها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابيد. اطرافيانش كه از اين همه وابستگی او به پرنده باخبر بودند، از پسرک حسابی كار می‌كشيدند و سوء استفاده می‌کردند.

هر وقت پسرک از كار خسته می شد و نمی‌خواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می‌كردند كه اگر مطابق میل آنان نباشد پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند كرد، و پسرک با التماس می‌گفت: نه، كاری به پرنده‌ام نداشته باشيد، هر كاری گفتيد انجام می‌دهم.

تا اينكه يک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد، و او با سختی و كسالت گفت: خسته‌ام و خوابم مياد.
برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌كنم، كه پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت… حالا برو بذار راحت بخوابم. با آزادی او خودم هم آزاد شدم.

اين حكايت همه ما است.

تنها فرق ما، در نوع پرنده‌ای است كه به آن دلبسته‌ايم؛
پرنده بسياری پول‌شان
بعضی قدرت‌شان
برخی موقعيت‌شان
پاره‌ای زيبایی و جمال‌شان
برخی عشق‌شان و….. است.

خلاصه اینکه، نفس، هر كس را به چيزی بسته‌ و وابسته کرده‌ است. و ترس از رها شدن از آنها سبب شده تا ديگران و گاهی خودمان از خودمان بیگاری بکشیم.

پرنده‌ات را آزاد کن…

ترک لذت‌ها و شهوت‌ها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست

 

گردآوری: پریسا مشکین پوش

 


اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt