
مسافر قلب ها
۲۴ آذر ماه ۱۳۹۸فرودگاه امام خمینی ساعت ۱۱ شب سال ها پیش، زمانی که در آلمان مشغول به تحصیل بودم، هر وقت برای دیدن خانواده می آمدم و یا برمیگشتم مادرانی به من سپرده می شدند که زبان بلد نبودند و فرزندانشون از من که آن زمان ۲۰ سال بیشتر نداشتم میخواستند، که به آنها […]

وقت نشناسی با کلکسیون ساعت
تمام سالهایی که در کنار هم بودیم؛ در انتظار آمدنش بودم. بله، “انتظار”؛ بودنِ او بود…. و قرار گذاشتن؛ یک کابوس پایانناپذیر! تمام روز سرکار بودن؛ در خیابان، مغازه، ماشین، کافه… علف که سهل است، با او درخت ها سبز میشوند به زیر پایت! تاخیر بخشی از او و انتظار بخشی از من شده بود؛ […]

دختران کویر
دختران کویر نمی دانم تقدیر چه بود که با داشتن فرزند، پای من به آن بیمارستان کذایی باز شد، بعد از آن همه ماجرا، این داستان را می نویسم که اقلا دست خالی بیرون نیامده باشم. تولد و مرگ؛ دو مفهوم عمیق زندگی؛ همیشه فکر می کردم نباید در کارش دخالت کرد، ما انسانها، خداگونه […]

وروجکی در آلمان
وروجکی در آلمان بعد از رفتن پدرم به آلمان، من و مادرم به مدت هشت ماه ایران بودیم. چهار ماه اول از دوره شانزده ماهه مدیریت صنعتی، آموزش فشرده زبان بود؛ پدرم یکی از شاگرد اولهای زبان آلمانی شد. پدرم و مهندسین دیگر در شهر Saarbrücken که یکی از شهرهای مرزی آلمان با فرانسه است […]

کودکِ فُروشی
نمای اول تو گرماگرم کرونا با ماسک و دستکش و الکل رفتم پاساژ پایتخت، برای تعمیر لپ تاپم. مغازه دار:« مشکل از باطریه، هزینه اش میشه یک میلیون، میخوای عوض کنی؟ مگه زیاد جا به جا میشی؟» من: «خوب بالاخره که چی باید عوض بشه؟» مغازه دار: «شرایطش را داری؟ از نظر مالی منظورمه؟» […]

مادام فوزیا
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست “صائب تبریزی” رفتن، سفر، حرکت؛ جابجایی و مهاجرت؛ این ماجرای من است؛ پریسای همیشه مسافر! وقتی بعد سالها بی قراری عزم قرار کردیم؛ برای چون منی كه دل كندن از ايران؛ همیشه برایم دشوار است، دبی بهترین انتخاب بود. شهری خودمانی ، […]

بهای مادر شدن؟
داخل دادگاه پر از آدم بود، آدمهای جورواجور، همه از جلوی آدم رد می شدند، با دستبند به همراه پلیس، با صورت زخمی، با گریه، با جیغ و داد و فریاد، بلبشوی غریبی بود. بین همه آنها دخترکی با مادرش توجه مرا جلب کرد. دخترک شاید نه ساله بود، نمکی بود، چشمان سیاه و درشت […]

اگر آینه بشکند؟
خزان زندگی من با یک خرافات شروع شد. من سفید برفیای بودم که سرنوشتم با آینهها گره خورده بود. ده سال بیشتر نداشتم که جمله “اگه آینه بشکنه هفت سال بدبختی میاره” را از مادربزرگ و مادرم شنیدم. الان که فکرمیکنم؛ به خودم میگویم: «آخه یک بچه ده ساله چه تصوری میتونه از چنین صحبتی […]

لذتی از جنس رازقی
زندگی، فهم نفهمیدن هاست مادر بزرگم عشقی از جنس گلوگیاه داشت؛ با تولد جوانهای میشکفت و با عطررازقی کوچکی، دوباره عروس زیبایی می شد. کاش این رسم عاشقی را از او به ارث برده باشم. قدیمها بیشتر خانهها حیاط داشت؛ مادربزرگم همیشه دوتا گلدان یاس رازقی بزرگ، جلوی درحیاط میگذاشت. رسم خاصی هم برای خوشآمدگویی […]

درخت شاه توت
وقتی خبر سوختگی جعفر آقا را از زبان مادر بزرگم شنیدم نمی توانستم باور کنم، با اینکه سیزده سال بیشتر نداشتم، چهره جعفر آقا و شخصیتش برایم خیلی جالب و عجیب بود. صدای دورگه گرفته و خش دارش هنوز در گوشم زنگ می زند، کارمند دخانیات بود و یکی از مبارزان قاچاق تنباکو، تفریحش شکار […]