پپو و ایمان

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

 

رابطه عمیق من با خدا، آن هست ناپیدا، آن هست و نیست، آن یکی بود یکی نبود، از آنجا آغاز شد.

ایمان من به خدا از مسیر سجاده نشینی شابی جان و دعاهای شبانه او برای شفای عمویم شکل گرفت.

شب تا صبح، تسبیح به دست می‌نشست و با خدا راز و نیاز می‌کرد.

 

پنج ساله بودم که این اتفاق افتاد.

خاطره‌ای محو و مبهم ولی حقیقی، طوری که زخم‌های آن خاطره همچنان که بر تن عموی عزیزم خودنمایی می‌کند بر ذهن من هم سایه انداخته است،

و چرا این ماجرا از آن زمان را شفاف به یاد ‌می‌آورم؛ فکر کنم به دلیل رنجی است که در نگاه شابی جان بود.

چشمان گریانش، سجاده همیشه پهن در اتاق خواب، و هر روز رفت و آمد به بیمارستان تهران، دوست داشت همیشه کنار بچه‌هایش باشد و تا می‌توانست از آن‌ها محافظت کند.

عقابی را می‌مانست که بال‌هایش را باز کند و جوجه هایش را زیر بال و پر امن خود گیرد؛ به دور از هر گزند.

آلان که خود مادر شده‌ام؛ می‌فهمم که در دنیایی که همیشه با سرعت ۳۶۰ درجه می‌چرخد چه کار دشواری است.

برگردیم به ماجرای اصلی، عمویم برای من خیلی عزیز است، چون بیشتر اوقات کودکی‌ام با او سپری ‌شد.

زمان هایی که مادرم سر کار بود؛ من به طبقه بالا، منزل شابی جان می رفتم و عمویم برایم داستان های بامزه و خلاقانه‌ای تعریف می کرد.

داستان های او مثل بقیه آدم‌ها در مورد خاله سوسکه و آقا موشه نبود، او از خودش داستان می‌ساخت شخصیت‌های جالبی چون “آقای شنوا” مردی که ناشنوا بود، “آقای بشکن و بالا بنداز” مردی که همیشه شاد و خندان بود، “خانم فوتینا” بانویی که همه را خیط می کرد، و “آقای دماغ سوخته”، کسی که در انتهای تمام جملاتش همیشه میگفت دماغ سوخته می خریم.

عمو امیر آن زمان دانشجوی رشته علوم ارتباطات بود و وقتی این ها را تعریف می کرد برای من ۵ ساله به طرز شگفت انگیزی واقعی به نظر می‌آمد شاید دنیای خیالی من از همان زمان شروع شد.

او می‌گفت، این‌ها همکلاس‌های من در دانشگاه هستند،

و من فکر می‌کردم دانشگاه چه جای جالب و بامزه‌ایی است اینقدر آدم با اسم‌های عجیب و غریب دارد.

با داستان‌های او می شدم پپویی* در سرزمین عجایب، آن‌قدر داستان‌ها را واقعی تعریف می‌کرد که من باور کرده بودم فرش پرنده‌ای وجود دارد و می‌شود با آن پرواز کرد؛ چه دنیای زیبایی است کودکی!

هر وقت همه آماده رفتن به بیمارستان می‌شدند من هم می‌خواستم بروم ولی متاسفانه بچه‌ها را راه نمی‌دادند.

یادم است که می‌رفتم زیر چادر شابی جان و یا خاله‌ها قایم می‌شدم تا بتوانم عموی عزیزم را که برای من داستان های بامزه و خنده‌دار تعریف می‌کرد ببینم.

نخستین راز و نیازهای من با خدا، حس اینکه شابی جان شفای عمویم را از کسی می‌خواهد که قابل رؤیت نیست برایم شگفت‌ انگیز بود

درست مثل همان داستان‌ها، گفت و گوهای من با خدا از همانجا شروع شد. تنها بودم و این قوت قلبی برایم بود که کسی که نمیبینمش، به همه چیز اشراف دارد و حرف‌هایم را می‌شنود، به درد دل‌هایم گوش می‌دهد.

ماجرا از این نظر در خاطرم خوب مانده که رابطه من با خدا از آنجا شکل گرفت.

 

عبادت های شبانه شابی جان بر سر سجاده نماز، خواستن شفای عمویم از خداوند،

با چشمانی پر از اشک، هق هق هایی از سر التماس که هنوز گاهی در خواب می‌شنوم،

درخواست کمک از آن نادیدنیِ بر همه چیز آگاه.

کل داستان در خاطرم نیست ولی روایت‌هایی که از داستان در طول این سال‌ها به گوشم خورده این‌گونه بوده است…

یک روز تعطیل بود و ناصر یکی از دوستان عمو امیر چند بار به منزل ما که واقع در خیابان امیرآباد بود آمد تا با او به گردش برود؛ یا به قول امروزی‌ها بروند دور دور.

عمو امیر یک پیکان مدل ۵۱ داشت ولی تمایلی نداشت با ناصر بیرون برود، به نظر می آمد که ناصر از آن دوستانی بود که تو را مجبور به کاری می‌کنند که دوست نداری و نمی‌توانی نه بگویی؛ چون هم نمی‌خواهی از دستشان بدهی هم نمی‌خواهی از دستت دلخور شوند.

او در فاصله زمانی دو ساعت سه بار آمد و زنگ زد که با عمو امیر بیرون برود؛ عمو امیر هر بار از شابی جان خواست که به او بگوید منزل نیست، شابی جان هم که خوشش نمی‌آمد دروغ بگوید با استغفرالله فرستادن و لعنت بر شیطان رجیم و ای بابا چرا ما را دورغگو می‌کنید، رفت و گفت:«آقا ناصر، امیر منزل نیست!»

ولی وقتی برای بار چهارم آمد شابی جان دیگر گفت: «این خیلی سمجه، من حریف زبون این نیستم بیا خودت جوابش را بده!»

عمو امیر هم دید که ناصر ول کن نیست بالاخره جواب داد!

بالا نیامد اصرار داشت که با هم بروند بیرون؛

عمو امیر با وجود این که اصلا علاقه‌ایی نداشت، شال و کلاه کرد و رفت…

شب شد و آنها برنگشتند، شب از نیمه گذشت و باز هم نیامدند، خاله فاطی (خواهر شابی جان) هم منزل ما بود و دائم به شابی جان می گفت: «نگران نباش جوان هستند، با هم رفتند بیرون حساب زمان از دستشان در رفته!»

و شابی جان همین‌طور نگران تاصبح دور خودش می‌چرخید و دعا می‌خواند و ذکر می‌گفت. دلشوره امانش را بریده بود و مانند مرغ پر کنده‌ایی گیج و ویج از این سو به آن سو می‌رفت.

بالاخره ساعت ۱۰ صبح از درمانگاهی در کرج زنگ ‌زدند که تصادف شده و امیر هوشنگ نامی، را بستری کردند و از آنجایی که حالش اصلا خوب نیست باید به تهران منتقل شود.

شابی جان بر سر زنان و گریان در حالی که فریاد می زد: «خدایا دیدی چی شد؟، خانئم رمید خانئم رمید_ به کردی یعنی خانه‌ خراب شدم_» با پدر و مادرم راهی کرج شد.

شابی جان آنقدر گیج بود که یادش رفت بپرسد بر سر ناصر چه آمده است؟

ناصر که آن همه عجله برای بیرون رفتن داشت تحت تاثیر اجل قرار گرفته بود و شتابان خود را به ته دره پرتاب کرده بود.

او که گواهینامه هم نداشت نزدیکی های سد کرج به عمویم اصرار می‌کند که پشت فرمان بشیند، او اول مخالفت می‌کند ولی اصرارهای زیادش، تصمیم درست را از عمویم سلب می‌کند.

سیصد متری نرفته بودند که از بد روزگار با آمدن کامیونی از روبرو ناصر هل می‌شود و ماشین را به سمت خاکی منحرف می‌کند ولی چون تازه کار بود، ماشین به ته دره سقوط می‌کند.

عمو امیر که فکر می‌کرد بعد از چند دقیقه ماشین را از ناصر می‌گیرد، در شاگرد را خوب نبسته بود برای همین قبل از سقوط ماشین به بیرون پرت می‌شود و بخت یارش می‌شود که یک عده بومی که با اسب و قاطر از آن حوالی می‌گذشتند او را که نیمه جان روی سنگ‌ها افتاده بوده، پیدا می‌کنند و به درمانگاه می‌برند و این تازه آغاز ماجرا بود!

با آمبولانس عمو امیر را که حسابی آسیب دیده بود به تهران منتقل کردند.

دکترها بعد از معاینه و آزمایش‌های فراوان از او قطع امید می‌کنند چون جراحات شکستگی‌ها و زخم‌ها خیلی زیاد بود، آن‌ها امیدی به زنده ماندن عمویم نداشتند؛ ولی شابی جان کاری به نظر دکترها نداشت؛ او شفای پسرش را از بالادستی می‌خواست چون می‌دانست هر ناممکنی با اراده او ممکن می‌شود، برای او ناممکن وجود نداشت.

شابی هر شب و روز هنگام نماز شفای فرزندش را از خداوند می‌خواست، من هم اصرار داشتم که در کنارش بنشینم و دعا کنم تا حال عموی عزیزم خوب شود، به خاطر علاقه زیادم برایم چادری دوخت و جا نماز کوچکی هم برایم درست کرد تا با هم برای شفای عموی عزیزم دعا کنیم.

حدود دو هفته بعد از تصادف سطح هوشیاری او بالا آمد و دکتر‌ها شروع کردند به گچ گرفتن شکستگی‌ها و آویزان کردن وزنه…

این مشارکت من و شابی جان در دعا کردن برای شفای عمویم مرا برای همیشه به خدا وصل کرد…

ولی وقتی در یازده سالگی با تمام دعاهایی که برای مادرم کردیم، او را از دست دادم به فکر فرو رفتم، شاید نیروی ایمان شابی جان از آن قدرت لایزال، آن نادیدنی بر همه آگاه، قوی تر بود!

 

*پپو= به معنای قاصدک در زبان کردی / نام دوم من در کودکی

.

نویسنده: پریسا مشکین پوش

اگر به بخش دل نوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

Maahkhatoon97

 

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt