امانتی به نام ثروت

 در داستان پندآموز, داستانک

عاشق کارکردن با دستگاه‌ها بودم.

احساسی را که کارکردن با قطعه ای فلز یا بستن سیم پیچ به من می‌داد، با هیچ چیز دیگری نمی شد مقایسه کرد.

به تدریج شروع کردم به راه اندازی کارگاهی کوچک تا بتوانم در آنجا وسایل خراب را تعمیر کنم. به زودی یاد گرفتم که چگونه قطعات مختلف اتومبیل را سرهم کنم. در این میان، بوق اتومبیل تنها چیزی بود که درگیرم کرده بود.

تصمیم داشتم بوقی اختراع کنم که به ضربه حساس نباشد. تنها وسیله ای که کمی به بوق شباهت داشت، شیپورم بود. پس با خود فکر کردم که نی های شیپور چگونه درهم فرو رفته اند و در ساختار آن دقیق شدم.

این دقت، به اختراعی جدید منتهی شد و نتیجهٔ آن بوقی جدید به نام بوق گابریل بود. بعد با ۱۵۰۰ دلاری که از قبل ذخیره کرده بودم، کمپانی گابریل را راه اندازی کردم.

مدت ها گذشت.

بالاخره روزی رسید که تصمیم به فروش کارخانه ام گرفتم. یک شرکت سرمایه گذاری برای خرید کارخانه ۱۰ میلیون دلار پیشنهاد کرد. این رقم برایم تصور ناپذیر بود. درست بود که کمپانی گابریل درآمد زیادی داشت، ولی این درآمد زیاد، بر پایهٔ امتیازی بود که به زودی تاریخ آن منقضی می شد.

آنان از این مسئله اطلاعی نداشتند؛ ولی من میدانستم که این معامله ارزش ده میلیون دلار ندارد. اگر کمپانی را به این مبلغ می‌فروختم، امکان داشت بسیاری از سهام داران کوچک آن شرکت دچار ضرر مالی شوند و سرمایه شان را از دست بدهند.

در تمامی سال‌های زندگی‌ام به این نکته می‌اندیشیدم که ما حقیقتاً هیچ چیزی از خود نداریم. هیچ یک از اموالی که جمع می‌کنیم، متعلق به ما نیست و تا زمانی که روی زمین زندگی می‌کنیم، فقط مباشران و امانت داران نعمت‌های خدادادی هستیم.

شغل ما فقط ابزار دستی است برای به کارگیری نعمت‌های خدا، تصمیم گرفتم شرکتم را به قیمت ۴ میلیون دلار بفروشم. این رقم منصفانه ای بود. آن را فروختم و با پول آن آرزوی چندین ساله ام را جامهٔ عمل پوشاندم.

با همکاری چند تن از دوستان، با آن پول، یک پرورشگاه ساختیم. همچنین مقداری از این پول را خرج بیماران کم بضاعت در بیمارستان‌ها کردیم.

دوستانم از جریان دقیق ۴ میلیون دلار اطلاعی نداشتند.

یک بار که در مهمانی صحبت آن پیش آمد، به آن‌ها گفتم در حقیقت این پول جریان خاصی ندارد، فقط می‌توانم بگویم امانتی بود که خداوند نزد من به ودیعه گذاشته بود و من فقط چند صباحی امانت دار آن بودم، نه مالکش.

______

کلود اچ. فاستر

منبع: کتاب زندگی سخت است اما من از آن سخت ترم

نویسنده: مسعود علی

_______

فقط ۱۷ ثانیه با آرزوهایت فاصله داری!

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt