پپو و “پریای خط خطی”

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

دنیای ما قصه نبود

پیغوم سر بسته نبود.

دنیای ما عیونه

هر کی می خواد بدونه:

“احمد شاملو”*۱

 

کلاس اول سپری شد و من با سواد شدم.

وقتی با سواد شدم  اوضاع تغییر کرد.

دیگر ول کن کتاب‌ها نبودم.

هر پنجشنبه با پدرم می‌رفتیم خیابان (شاه رضا) انقلاب و با کلی کتاب به خانه برمی‌گشتیم و با چهره معترض  مادرم مواجه می شدیم، که دیگر برای کتاب جا نداریم، و این برنامه هر پنجشنبه تکرار می‌شد.

وارد کتاب فروشی که می‌شدیم من سریع می‌رفتم سراغ کتاب کودکان.

جایزه‌ای که پدرم برای با سواد شدن من در نظر گرفت؛ کتاب بود. به طور کلی جایزه همیشه کتاب بود. خواندن هر کتاب و تعریف کردن آن،  جایزه‌اش کتاب بعدی بود. حفظ کردن اشعار هم جایزه داشت؛ و…دیگر نپرسید که جایزه آن چه بود؟!

شعر حفظ کردن برایم ذوق عجیبی داشت، پدرم بابت حفظ کردن شعرهای کتاب فارسی و حتی کتاب های دیگر به من جایزه می‌داد. از اشعار کتاب فارسی،  “یار مهربان”*۲ و “مادر”*۳  را حفظ بودم.

شعر “پریای خط خطی شاملو”، بلندترین شعری بود که در هفت سالگی از بهر کردم، پدرم خودش این اشعار را با آب و تاب عجیبی برایم می‌خواند. به ویژه زمان‌هایی که مرا به حمام می‌برد و می‌خواست شلوغ کاری نکنم و اجازه بدهم مرا بشوید، با هم شعر می‌خواندیم.

مهمان که به خانه ما می‌آمد و حوصله یک بچه شیطون پر حرف را نداشت، برایشان شعر می خواندم:

«…بی‌بی جون قصه می گفت حرفای سر بسه می گف

قِصه سبز پری زرد پری

قِصه سنگ صبور، بز روی بون

قصه دختر شاه پریون، شمائین اون پریا!…»

قصه زندگی من اما پازلی به هم ریخته بود.

شاید هم زندگی پازلی به هم ریخته است و باید مرتبش کرد.

پازل زندگیم از همان هشت  سالگی با مهاجرت اول به انگلیس در سال   ۱۳۵۳ به هم خورد.

مهاجر بودن  پیشانی نوشت من بود و من از آن بی خبر بودم!

«…آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون‌تون نبود؟

کی بتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما

قلعه قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین؟…»

و هیچکس از من نپرسید آیا دوست دارم کلاس دوم بروم شهری غریب که زبانشان را بلد نیستم درس بخوانم؟ پر واضح که دوست نداشتم، می خواستم حالا که سواد خواندن و نوشتن فارسی را آموختم در ایران بمانم و پنجشنبه‌ عصرها با پدرم در کوچه و خیابان‌هایی با رایحه خوش و مست کننده کتاب‌هایی که سواد خواندنشان را دارم  پرسه بزنم.

اما سرنوشت طوری دیگری رقم خورده بود.

دنیای ما قصه نبود
پیغوم ِسر بسته نبود.دنیای ما ، عَیونه
هر کی می خواد بدونه:دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!

خاله جانم در بانک مرکزی کار می‌کرد و از طرف اداره  برای ماموریت کاری به انگلیس اعزام شده بود. مادرم  می خواست از این موقعیت  استفاده کند و از امکاناتی که بوجود آمده بود بیشترین بهره را ببرد.

«کسی به فکر ماهی‌ها نیست…»*۴

کسی به فکر سختی این جابه‌جایی‌ها نبود.

بیش از هر چیز دوری از پدر و بهم خوردن همه برنامه‌‌های مشترکمان؛ کتاب خریدن‌های  پنجشنبه‌‌ها و  کتابخوانی‌ها و شعر حفظ کردن‌ها …و دوری از شهری که به آن عادت داشتم،  مدرسه و دوستانم آزارم می‌داد.

برای خودشان بریدند و دوختند و این قبای بی‌قواره بر تن من تا سالهای بعد زار می زد. افت تحصیلی و حس عدم توانایی در جبران .

و حالا باید از صفر شروع می کردم زندگی در انگلیس سرآغاز اتفاقات جدید…!

ما در آنجا با خاله‌ام در یک خانه زیر پله زندگی می‌کردیم، ظاهرا این سبک خانه در انگلیس زیاد است.  پله می خورد و می رود پایین. به دلیل قیمت ارزانی که دارند طالب این مدل خانه‌ها بیشتر دانشجو‌ها هستند و کسانی که برای یک دوره کوتاه مدت به انگلیس می‌آیند، حالا یا برای کار است یا برای شرکت در یک کارگاه آموزشی.

زندگی در این خانه سراسر ماجرا بود. اینکه یک روز صبح از خواب بیدار شدیم و همانطور که مادرم در حال درست کردن صبحانه بود؛ ناگهان یک موش از روی گاز پرید بیرون! من و مادرم با هم جیغ زدیم و فرار کردیم. بعد که به مسئول ساختمان گفتیم؛ که چرا  اینجا موش دارد؛ خیلی ساده به ما گفت: “welcome to London”

که به لندن خوش آمدید و اینجا موش دارد مخصوصا خانه های زیر پله!

“… دنیای ما همینه بخوای نخوای اینه…!”

تنها کاری که  مدیر ساختمان کرد؛ رفت و  برای ما یک تله موش مسخره زنگ زده آورد. از همان‌هایی که در کارتون تام جری  می‌بینیم و می‌خندیم. از همان‌ها که یک پنیر کوچولو داخلش می‌گذارند…

ما هم با ترس و لرز تله موش کارتونی تام و جری را گذاشتیم کنار گاز و رفتیم بیرون و فرداش موش به تله افتاد…

«…امشب تو شهر چراغونه

خونه دیبا داغونه…»

ماجرای عجیب بعدی حمام رفتن در این آپاتمان زیر پله بود، یک حمام مشترک بود با بقیه اهالی ساختمان و جالبتر اینکه آب داغ آن سکه‌ایی بود. بعد از آن هرگز حمام سکه ‌ای ندیدم.

سکه می انداختیم تا آب داغ از شیر بیاید. برای همین من و مادرم همیشه در حال سکه جمع کردن بودیم.

وای از زمانی که چشمانمان کفی و سکه تمام می‌شد ناچار باید دوباره سکه می‌انداختیم.

هوای لندن هم همیشه سرد و نم دار و فضای حمام هیچوقت آنقدر گرم نبود.

و این سیستم حمام سکه‌ای کجا و شعر پریای خط خطی و  هیجان شعر خوانی با پدر در حمام گرم خانه کجا!

و من دلم برای اون روزها خیلی خیلی تنگ می‌شد، شعر خوانی و پنجشنبه‌هایی که با خرید کتاب در خیابان (شاه رضا) انقلاب سپری می شد.

من دلم آنجا بود پیش پدر، پیش کتاب و از همه مهمتر پیش پریای خطی

«…زار و زار گریه می‌کردن پریا، مث ابرای  باهار گریه می کردن پریا …»

مادرم در کلاس زبان انگلیسی آکسفورد ثبت نام کرده بود . بعد از مدتی در کلاسشان، دوستان جدیدی پیدا کرد.

کم کم متوجه شدیم  برای استحمام بهتر است که از حمام استخر استفاده کنیم، یک تیر و دو نشان، هم برویم شنا کنیم و هم بدون مشکلِ سکه حمام کنیم، با همان مبلغی که به حمام خانه می‌دادیم. به این ترتیب هفته‎‌ای ۳ بار استخر می‌رفتیم.

برنامه‌ها ناخواسته ردیف می شد.

ولی هر قدر هم که اوضاع بهتر می شد؛ من همچنان دلتنگ پدر بودم.

تعطیلات ژانویه که مدارس بسته شد، به خاطر بیتابی که من  برای پدرم داشتم،  مادرم تصمیم گرفت مرا به ایران بفرستد، دورۀ زبان خودش بعد از ژانویه به پایان می رسید  و می‌خواست مدرکش را بگیرد، برای همین من را تنها فرستاد.

تنها، با مهمانداری راهی ایران شدم.

« … هر کی که غُصه داره. غمِشو زمین می‌ذاره…»

شابی  جان و عمو امیر هم همراه پدرم برای استقبال به فرودگاه آمده بودند.

«…سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم…»

از بازگشت  به ایران  خیلی خوشحال بودم. ولی  این خوشحالی دوام چندانی نداشت،  چون هیچ مدرسه‌ای حاضر نبود اسم مرا بنویسد. هیچ مدرسه‌ای شاگرد از وسط سال قبول نمی­کرد حتی مدرسه خودم،  آنها که سریع عذر مرا خواستند.

پدرم دست به دامن عموی بزرگم شد که سهام دار گروه فرهنگی خوارزمی بود،  و بالاخره بنا به سفارش‌های او نام مرا در مدرسه خوارزمی (چهار راه ولیعهد) چهار راه ولیعصر  نوشتند و سر فصل تازه­ایی در آن مدرسه برای من رقم خورد.

به خاطر این جابه جایی مدرسه همیشه باید بیشتر از بقیه تلاش می‌کردم تا این افت تحصیلی را جبران کنم. ولی در همه حال و احوالی، شیفته کتاب‌ بودم و کتاب خواندن را دوست داشتم  و دارم. به هر زبانی، چه فارسی، چه انگلیسی، چه آلمانی!

 

پایین اومدیم ماست بود

قصه ی ما راست بود:

قصه ی ما به سر رسید

 غلاغه به خونش نرسید،

هاچین و واچین

زنجیر بی‌سوادی و ورچین!

 

اگر به بخش دل نوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید. 

روی لینک زیر کلیک کنید. 

این روزها آدم بددل چه کسی است؟

 

نویسنده: پریسا مشکین پوش

Maahkhatoon97

 

_______________________

 

پاورقی :

* ۱شعر “پریای خط خطی” از “احمد شاملو”

* ۲شعر “یار مهربان ” از “عباس یمینی شریف”

*۳شعر “مادر” از “ایرج میرزا”

*۴شعر ” کسی به فکر گل ها نیست” از “فروغ فرخ زاد”

۵* شعر ” احمد شاملو”  اصل شعر، زنجیرو ورچین

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt