عشقی که همچنان شعله ور است!

 در داستان پندآموز, داستانک

«زمانی از عشق و شور زندگی،

بهره مند می‌شوید که آتش عشق را گرامی بدارید

و بیاموزید که همواره آن را روشن و فروزان نگه دارید.»

«باربارا دی آنجلیس»

من و شوهرم، چارلی، سال‌ها پیش مشکلاتی در زندگی زناشویی مان داشتیم مسئولیت‌های زندگی و نگرانی‌های مالی بر ما اثر گذاشته بود. اغلب اوقات تا نیمه های شب با هم دعوا می‌کردیم.

حتی وقتی برای صرف شام از خانه بیرون می‌رفتیم، اغلب اوقات با هم مشاجره می‌کردیم و عصبی می‌شدیم.

اما هیچ کدام از ما پا پیش نمی‌گذاشت تا به ازدواج یازده ساله مان خاتمه دهد. به هر حال ما سه فرزند داشتیم که این تصمیم می توانست آنها را به شدت ناراحت کند.

ما می‌دانستیم که یکدیگر را دوست داریم، به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای مشکل مان راه حلی پیدا کنیم.

سال به سال، اوضاع بدتر می‌شد. من و چارلی بی آنکه احساسات درونی مان را ابراز کنیم. به زندگی ادامه می‌دادیم و رشد می‌کردیم و دلسردی و مدت‌ها ناامیدی در ارتباط مان به وجود آید. مدت ها اجازه دادیم دلسردی و نااامیدی در ارتباط مان به وجود آید.

ما خشم و آزردگی را در خود نگه داشته بودیم که ما را از هم دور می‌کرد.

اما از طریق همین مشاجرات و بحث ها سعی کردیم خلاء میان خود را از بین ببریم. در نتیجه هر چه با هم صادق تر بودیم، بیشتر به هم نزدیک می شدیم. وقتی احساس کردم هر دو به موقعیت ثابتی رسیدیم، از شوهرم خواستم یک «حلقه ی ابدی» برایم بخرد.

این نشان می‌داد که او همیشه و در همه حال مرا دوست دارد. آنچه میخواستم، حلقه نبود، بلکه اطمینان خاطری بود که با داشتن آن حلقه در خود احساس می‌کردم.

ما در یکی از روزهای تابستانی، روز تولد من به خرید رفتیم. بچه ها نزد پدربزرگ و مادربزرگ شان بودند و ما راحت توانستیم ناهار بخوریم.

بعد پای پیاده از مقابل جواهر فروشی‌ها گذشتیم. مقابل هر مغازه‌ای می‌ایستادیم تا من حلقه‌ی مورد نظرم را پیدا کنم…

سرانجام از حلقه‌ای خوشم آمد. مدتی منتظر ماندیم تا حلقه را برای دستم اندازه کنند. جواهر فروش به دست چپم نگاه کرد و با اشاره به حلقه‌ی ازدواجم از من پرسید «اجازه می‌دهید این حلقه را برای‌تان پرداخت و براق کنم؟»

چارلی خم شد و از بالای قفسه‌های شیشه ای، به حلقه‌ی من نگاه کرد و گفت: «حلقه‌ی تو مثل همیشه برق نمی‌زند؟»

سپس حلقه را از انگشتانم بیرون آوردم.

جواهر فروش چند دقیقه دیگر برگشت. حلقه ام مانند حلقه‌های نو برق می‌زد! در راه بازگشت به خانه، در اتومبیل دائم به حلقه ام نگاه می‌کردم.

حلقه ی ابدی را فراموش کرده بودم. واقعاً باورم نمی‌شد که حلقه ام درست مثل روز اولش شده باشد، روزی که چارلی آن را برایم خرید.

در این سال‌ها این حلقه برایم عادی شده بود. اما با کمی پرداخت دوباره برایم معنا یافته بود. قلبم به تندی می‌تپید.

در مورد زندگی زناشویی نیز این امر صدق می‌کند.

باید دائم بکوشید آن را نو و به آن رسیدگی کنید.

در غیر این صورت، با گذشت سال ها غم، غصه و مشکلات لذت موجود در زندگی زناشویی را در زیر خود پنهان می‌کنند.

دستم را روی صندلی قرار دادم و انگشتانم را باز کردم. وقتـی بـه خـانـه برگشتیم،

از خدا تشکر کردم که کمک کرد تا برق زندگی را در چیزی کهنه بیابم.

در حالی که فکر می‌کردم به چیز نویی نیاز دارم.

«آنیتا گگنو»

_____

کتاب: حالا که به لبخند رسیدیم
گردآوری و ترجمه: حسن آدینه زاده

__________

کائنات دوست ماست.

maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt