زنان چه می‌خواهند؟!

 در از هر دری سخنی, فرهنگ و هنر

” پرسشی که هرگز بدان پاسخ داده نشده است و خود من نیز با وجود سی سال

پژوهش و مطالعه برای آن پاسخی نیافته‌ام این است که «خواسته ی زنان چیست؟»”

زیگموند فروید

روزی روزگاری شاهزاده جوانی بود که پادشاه سرزمین همسایه‌اش او را دستگیر و زندانی کرده بود. پادشاه می‌توانست شاهزاده جوان را بکشد اما تحت تاثیر جوانی و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می‌بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. شاهزاده جوان یک سال وقت داشت تا پاسخ آن سؤال را بیابد، و اگر پس از یک سال موفق به یافتن پاسخ نمی‌شد، کشته می‌شد. سؤال این بود:

زنان واقعاً چه چیزی می‌خواهند؟

این سؤال حتى اكثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می‌نمود و به نظر می‌آمد برای شاهزاده جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آن جایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت مشخص شده پذیرفت.

شاهزاده جوان به سرزمین پادشاهی‌اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده‌ها گرفته تا کشیش‌ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک‌های دربار… او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. عده‌ای از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می‌آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می‌رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه‌های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، شاهزاده جوان فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از شاهزاده جوان خواست تا با دستمزدش موافقت کند.

جادوگر پیر میخواست که با نزدیک ترین دوست شاهزاده جوان و نجیب زاده‌ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند! شاهزاده از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. چرا که جادوگر پیر، کوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گند می‌داد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیر قابل تحمل دیگر در او بود. شاهزاده هرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از این رو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش، از این پیشنهاد باخبر شد و با شاهزاده صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی‌ای قابل مقایسه با جان دوستش نیست‌. از این رو مراسم ازدواج آنان‌ اعلام شد و جادوگر پاسخ سوال را داد.

زنان چه می‌خواهند؟سؤال شاهزاده این بود: زنان واقعاً می‌خواهند؟

پاسخ جادوگر این بود: ” آن‌ها می‌خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند. “

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان شاهزاده جوان به وی بخشیده خواهد شد، و همین طور هم شد.

پادشاه همسایه، آزادی شاهزاده را به وی هدیه کرد و دوست شاهزاده و جادوگر پیر نیز یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.

ماه عسل نزدیک می‌شد و دوست شاهزاده خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می‌کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهرهای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. او شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ زن زیبا جواب داد: از آنجایی که تو با من به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده‌ای، از این به بعد نیمی از شبانه روز می‌توانم خودم را زیبا کنم و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشم.

سپس جادوگر از وی پرسید:

” کدام یک را ترجیح می‌دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب یا برعکس آن….؟ ”

مرد جوان در بد مخمصه‌ای گرفتار شده بود با خود اندیشید؛ اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار می‌شد آن وقت می‌توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی را با وی بگذراند!….

اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می‌کنید….

انتخاب شما کدامیک خواهد بود؟

اگر شما یک زن باشید که این داستان را می‌خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟ انتخاب خودتان را قبل از آن که بقیه داستان را بخوانید بنویسید.

آن چه مرد جوان انتخاب کرد این بود:

او می‌دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال شاهزاده جوان داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می‌دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.

با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که مرد جوان به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود.

اکنون فکر می‌کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است؟…

 

کتاب: حالا که به لبخند رسیدیم
گردآوری و ترجمه: حسن آدینه زاده

 


اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید. 

روی لینک زیر کلیک کنید. 

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt