دندان عاریه شابی جان!

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

 

همان طور که گفته بودم خانه ما در امیر آباد بود.کوچه امین، یک آپارتمان شش طبقه ای که ما در طبقه دوم آن زندگی می کردیم و مادر بزرگ پدری ام که ما او را شابی (_شاه بی بی_ در زبان کردی بی بی بزرگ، مادر بزرگ) خطاب می کردیم با عمویم که مجرد بود در طبقه چهارم این عمارت زندگی می کردند.

و من هم دائم توی راه پله ها از طبقه دوم به چهارم و بلعکس در رفت و آمد بودم و شابی هم نگران بود که:

“بلاخره میافتی دست و پات رو میشکنی!”.

سال ۱۳۴۸ بود که پدرم برای دوره مدیریت صنعتی در آلمان نام نویسی کرده بود، اسمش درآمد عازم فرنگ شد. این اولین سفر پدرم به خارج از کشور بود و برای شابی که همیشه نگران بود و دلشوره ای، یک شوک بزرگ محسوب می شد و همه اش می خواست، پدرم را به نوعی از این سفر منصرف کند، ولی کار از کار گذشته بود و پدرم تمام مدارک و بلیطش آماده، از شرکت ارج هم استعفا داده بود تا بتوانبد در این دوره شرکت کند و در بازگشت به ایران با داشتن این مدرک، شغل بهتری بگیرد و فعالیتش را در یک شرکت دیگر با سمت مدیریتی شروع کند.
صبح روزی که پدرم عازم فرودگاه مهرآباد بود، شابی حال مجنون را داشت. از این ور میرفت آن ور، دور سر پدرم قرآن می گرداند و مدام سفارش می کرد، و ذکر می خواند.

شاید احساس من درست نباشد ولی همیشه حس می کردم شابی با داشتن سه فرزند پسر، پدرم را جور دیگری دوست داشت،

شاید چون بچه اولش بود، یا اینکه چون پدرم خیلی به او توجه خاصی داشت؟

البته که پدرم این توجه و نگاه مهربان را به همه داشت و از خصوصیات بارزش نگاه مهربان و صداقت در گفتار بود که او را تا پایان عمر از دیگران متمایز می کرد.

به قول شابی جان: «آخه تو نمیدونی مسعود چه بچه ای بود؟»

پدرم با سلام و صلوات شابی از منزل به سمت فرودگاه رفت و شابی هم کاسه آب بزرگی با گل محمدی غلطانی در آن، پشت سر پدرم بر روی زمین ریخت.
من و مادرم، و شابی که اشک ریزان بود به منزل برگشتیم. من دوسال بیشتر نداشتم و دقیقا نمی دانستم گریه شابی برای چیست؟!
شابی عادت داشت دندان های عاریه اش را توی تفاله چایی بگذارد، واقعا نمی دانم چرا این کار را می کرد ولی هرشب آنها را توی تفاله چایی می گذاشت و صبح با نمک و جوش شیرین می شست.
پدرم صبح زود رفت و او دیگر فرصت نکرد به برنامه روزانه اش بپردازد، ناگهان من دیدم که با کاسه خالی تفاله چایی از دستشویی بیرون آمد. من با زبان بی زبانی کودکی ام به دندانش اشاره می کردم که:” اوف شدی شابی، اوف شدی شابی ،…”و او متوجه نمی شد تا بلاخره مادرم آمد وسط و گفت: ” چی میگی پپو جان، چی اوف شده؟!”

و من به کاسه خالی و دهان به بی دندان شابی اشاره کردم و مادرم که زبان من را می دانست،

هم خنده اش گرفته بود و هم ناراحت شده بود،

به شابی جون رو کرد که: “پپو داره با زبان بی زبانی به شما میگه: دندونت پس کو انداختی توی توالت؟!”

شابی میزنه توی سر خودش که: “ای وای بر من! آره از حواس پرتی و غم رفتن مسعود دندان عاریه را به باد دادم!”
دیگر شابی واقعا نمی دانست گریه اش برای چیست، سفر رفتن مسعود یا فقدان دندان عاریه؟
کسی چه میداند شاید هم این اتفاق افتاد که شابی از فکر مسافر عزیزتر از جان بیرون بیاید و به دندانش فکر کند؟

۱۴۰۰/۱/۲۶

نویسنده: پریسا مشکین پوش

 


اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید. 

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt