پپو و کمپ تابستانی

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

کلاس دوم بالاخره با تمام سختی‌هایی که داشت  تمام شد. و من هنوز در ابتدای راه. با نمرات  ناپلئونی قبول شدم. مدیر مدرسه می­خواست عذر مرا بخواهد. ولی مادرم به او قول داد که در سال بعد جبران خواهم کرد. فقط نمره زبان و فارسی‌ام  بسیار درخشان بود. چراغِ راهم، واژه‌ها.

تابستان سال ۱۳۵۴ بود،  بعد از ماجرای پاییز ۱۳۵۳  و ترک کردن مدرسه  انگلیس  به دلیل دلتنگی برا ی پدرم؛ _من همیشه دلتنگ پدرم هستم._  و به تنهایی به  ایران آمدن؛ مادرم تصمیم گرفت که مرا به کمپ تابستانی در لندن بفرستد، تا زبان انگلیسی را که به یک باره رها کرده بودم؛ دوباره از سر بگیرم.

_تصمیم‌های مادر همیشه ناگهانی بود. _

مادرم تمام برنامه، ریزیهای لازم را انجام داد. با موسسه­ایی در تهران هماهنگ کرد؛ تا ما در پایان مدرسه، تقریباً اواخر خرداد عازم انگلیس شویم.

من مسافر کوچک تنهایی بودم. در فرودگاه هیترولندن، فردی از طرف کمپ به دنبال من آمد. مادرم زن بسیار  شجاعی بود. او تا هنوز اسطوره شهامت است برای من. آن روز، اما مادر با همیشه فرق داشت. دلتنگی شجاع  غیر شجاع نمی‌شناسد. شاید هم دل‌ نگران بود مادر. دل نگران دلتنگی من. و یا خودش ناگهان به فکر جدایی که افتاد دلتنگی به سراغش آمد. نمی دانم.  ولی حالش دگرگون بود. چشم ‌هایش پر از اشک، و در تلاش برای جاری نشدنشان؛ شاید هم بغضی از سر فراق بود!

بعد از تماس تلفنی که با خاله فروغ گرفت؛ از حرف‌هایش  فهمیدم که تا حدودی هم پشیمان شده که می‌­خواهد مرا تنهایی به این کمپ بفرستد، و این جمله را شنیدم:

” نکنه پپو برای اینکه یک ماه و نیم دور از خانواده بمونه خیلی کوچیکه”؟

ولی خاله فروغ به او گفت: که مشکلی پیش نخواهد آمد.  بچه‌ها این ویژگی را دارند که سریع خودشان را با محیط سازگار می‌کنند.

شاید یکی دیگر از دلایل فرستادن من به این کمپ  تابستانی  این بود که می خواستند بزرگ شوم و دست از شیطنت‌های کودکانه بردارم؟

آقای انگلیسی که به دنبال من آمده بود وقتی متوجه نگرانی و شک مادرم شد هر دوی ما را به مدرسه برد تا  به مادرم  اطمینان دهدکه همه چیز مرتب است و جای هیچ نگرانی نیست.

با اینکه ماه جون بود آن روز هوا بارانی و مه گرفته بود، این هوا برای لندن در آن فصل طبیعی به نظر می رسید، کمپ یک ساعت و نیم با شهر فاصله داشت؛ و در حومه شهر لندن بود.

فضای بسیار زیبایی داشت نامش Millbrook school بود درست وسط جنگل بنا شده بود. محوطه بسیار بزرگ، زمین تنیس، دو استخر شنای روباز و عمارتی بزرگ که در طبقه اول آن غذا خوری، کارگاه کارهای دستی و نقاشی، اتاق موسیقی، فروشگاه کوچک به شکل سوپر مارکت و دفتر مدرسه واقع شده بود.

در طبقات بالا، اتاق‌های بچه‌ها با تخت‌هایی دو طبقه. البته اتاق‌های خواب دختران و پسران و هچنین کودکان و نوجوانان جدا بود.

اتاق نسبتا  کوچکی را به ما نشان دادند و گفتند که این اتاق من است.

به غیر از من ۳ همه اتاقی دیگر همسن و سال خودم در اتاق حضور داشتند که بر حسب تصادف یکی از آنها هم ایرانی بود.

کمپ از هفته دوم ماه جون شروع می شد، ولی ما به دلیل  اینکه مدارس در ایران زودتر تعطیل شده بود، زودتر از زمان مقرر در کمپ حاضر بودیم. بیشتر بچه‌ها هفته بعد می رسیدند؛ ساختمان خیلی خلوت و ترسناک بود.

تنها سوالی که مادرم پرسید؛ در مورد جنگل انبوه پشت مدرسه بود؛ که آیا  خطرناک نیست؟!

البته آن محوطه جنگلی با درهای بلند آهنی از مدرسه جدا شده بود و مسئول مدرسه اطمینان داد که جای هیچ نگرانی نیست و همه بچه‌ها در گروه‌های ۱۰ تا ۱۵ نفره با دو مربی بیرون خواهند آمد. بیرون عمارت، فضای بزرگی با سوله درست شده بود، که در آن چند میز بیلیارد، میز پینگ‌پنگ و چندین فوتبال دستی برای بازی بچه‌ها وجود داشت.

بازدید از مدرسه که تمام شدم مادرم با من خداحافظی کرد و این یکی از غمگین ترین لحظات زندگی‌ام بود.

اولین باری بود که به مکانی متفاوت، بدون خانواده‌ام می‌رفتم.

به دنیای تازه‌ای که برایم ناآشنا بود!

مادرم چند روزی را پیش خاله‌ام در لندن ماند. بعد از آن  رفت پیش پدرم، که برای بازدید از نمایشگاهی به هلند رفته بود.

وداع  با مادرم خیلی سخت بود. ولی من سریع خودم را با محیط جدید وفق دادم. این یکی از ویژگی های بارز من است، انظباق با محیط و دوست پیدا کردن. و دوستانی هم  پیدا کردم بخصوص از هفته بعد که مدرسه حسابی شلوغ و پلوغ شده بود.

هفته اول که مدرسه خلوت بود و برنامه‌ها به طوری جدی شروع نشده بودند؛ زمان به کندی می گذشت. ترسناک بود، حیاط بزرگ، جنگل، اتاق های خالی، سالن نهار خوری بزرگ با حضور ۸ کودک و نوجوان. من و آن ۳ دختر دیگر بیشتر با هم بودیم و بازی می‌کردیم، کم کم شاگردان جدید به کمپ اضافه شدند، هوا هم گرمتر شد و استخر رفتن هم شروع شد. به ما شنا هم یاد می‌دادند. گروه بندی شده بودیم و به ترتیب هر گروه سر یک ساعتی به استخر می‌رفتند.

به غیر از برنامه های داخل کمپ برنامه‌های بیرونی هم داشتیم، بازدید از موزه‌های لندن ، پارک آبی، اسب سواری و قایق سواری…

با شلوغ شدن کمپ اوضاع تغییر کرد. تمام روز را با برنامه ها سرگرم بودیم، در داخل و یا خارج از مدرسه…

مدت زمان این کمپ تابستانی یکماه و نیم طول کشید، البته در اواسط دوره مادرم یکبار با دختر عمه­اش که او هم مقیم انگلیس بود به دیدن من آمدند. و البته این بار جدایی به سختی دفعه اول نبود، مثل اینکه در همین چند هفته بزرگتر شده بودم!

حالا بگویم از خرابکاری‌ها و شیطنت‌های خودم

یکی از دلایل اذیت‌های شبانه‌ام شاید این بود که همه بچه ها باید ساعت ۸:۳۰ می خوابیدند و صبح زود هم بیدار می‌شدند و من دیر خواب و دیر بیدار شو بودم.

به همین دلیل شب‌ها موقع خواب، خیلی هم اتاقی‌هایم را اذیت می­‌کردم. مثلاً اسپری را که پدرم برای براق کردن کفش به من داد، شب‌ها می­زدم توی اتاق تا یکی از دخترها را که خواب بود با بوی تند آن بیدار کنم! –شاید برای ترس از تاریکی_

او هم  به مسئول طبقه گفته بود. به همین دلیل اتاق مرا عوض کردند و بردند داخل یک سالن بزرگی که در آنجا حدود  ۲۰ عدد تخت دو طبقه بود و من در آنجا دوستی نداشتم که بتوانم با همدستی  او دیگران را اذیت و به قولی شیطنت کنم.

اما طولی نکشید که در این اتاق هم دوستانی پیدا کردم با یک دختر ایتالیایی و یک دختر اسپانیایی که پهلوی و بالای تخت من می‌خوابیدند دوست شدم، دخترهای خیلی بامزه­ایی بودند بخصوص دختر اسپانیایی دختر  تپلی مپلی کک و مکی بامزه ای بودو دائم در حال خوردن خوراکی.  او کارهای بامزه­ایی می­کرد و با دهانش صداهای عجیب و غریب موسیقی در می‌آورد.

یک بار هم با تشویق‌ها و نقشه‌های او دست بردی به میز شام زدیم رفتیم داخل و چند سیب و موز از روی میز نهار خوری برداشتیم، خارج از زمان غذا خوری این کار را کردیم.

ما روزها به استخر می­رفتیم،  شن بازی می­کردیم،  با مربیان به جنگل پشت مدرسه­ می­رفتیم و برگ‌های گوناگون را  جمع می­کردیم و همه آنها را بعداً در دفتری می­چسباندیم. برخی از آن‌ها را  هم در اتاق نقاشی رنگ می‌کردیم و  روی بوم می‌چسباندیم.

از کارهای جالبی که دختر اسپانیایی و ایتالیایی انجام می‌دادند نوشتن خاطرات روزانه در دفتری بود که قفل و کلید داشت،  بعد از نوشتن علامت صلیبی روی قلبشان می‌کشیدند مثل شکر گزاری و می‌خوابیدند.

از ایده نوشتن در دفترچه خاطرات خیلی خوشم آمد و فکر کردم که وقتی پیش مادرم برگشتم یکی از این دفترها بخرم و من هم شروع کنم به خاطره نویسی. که خود همین خاطره نویسی تبدیل شد به نویسندگی، شاید این  جرقه‌ اولیه‌ای بود که روشن شد و به نویسندگی انجامید.

در یکی از این گردش‌های گروهی از سرویس جا ماندم. همه برگشتند به مدرسه ولی مرا یادشان رفته بود و دوباره کسی را به دنبال من فرستادند، همه بچه­ ها سر این موضوع گم شدن من کلی خندیدند و مدتی سوژه بودم،  و مرا با انگشت نشان می دادند، برچسب دختر گمشده را هم به من داده بودند!lost girl

مثل اینکه این اتفاق نادری بود که کسی جا بماند!

آن روز به پارک آبی و سرپوشیده داخل شهر رفته بودیم و قرار بود بعد از  سه ساعت، برگردیم دم در اصلی

ولی متاسفانه پپو سر به هوا حواسش جای دیگری بود و به گذر زمان توجهی نداشت.  البته که بعد متوجه شدم که من تنها نبودم یک پسر ایرانی، بزرگتر از من، به نام سهیل، که او هم خیلی جسور و شجاع بود؛  و در گروه ما هم  نبود؛ مثل من از اتوبوس جا مانده بود. دو ایرانی کنجکاو و شجاعِ جا مانده!

بعد از این ماجرا هر وقت گردش گروهی می­رفتیم مربی مرا از خودش دور نمی­کرد که مبادا دست گلی آب بدهم. یا  مأمور تغذیه بچه‌ها شده بودم؛ و یا  ساندویچ‌ و نوشیدنی را موقع نهار بین آنها توزیع می‌کردم. اینطوری مسئولیتی داشتم و نمی­توانستم زیاد آتش بسوزانم؛ و البته همیشه سهم بیشتری را برای دوست اسپانیایی تپلم کنار می‌گذاشتم. او همیشه یکی دوتا غذا بیشتر می‌گرفت!

یکی  از مکان‌های فوق‌العاده دیدنی در شهر لندن موزه ماشین‌های قدیمی بود، خاطره آن همچنان برایم زنده و شفاف است، ماشین ها را با دست به هم نشان می‌دادیم و هرکس یکی را برای خودش بر‌می‌داشت، در کودکی محدودیتی وجود ندارد، به هرچه فکر کنی مال توست، وقتی خیالش را در سر می‌پرورانی، همان شور و هیجان فکر به داشتن چیزی،  تو را می‌برد به عرش اعلی، و ما همگی بعد از بازدید موزه ماشین‌های قدیمی انگار دوپینگ کرده بودیم، پسر و دختر فرقی نداشت، دوپامین بالا بود.

اسب سواری هم خودش ماجرایی داشت، اسب سواری را دوست داشتم و اسب مورد علاقه‌ام “روبی” نام داشت. 

ما هر هفته برای سوارکاری به مزرعه‌ای می‌رفتیم که با کمپ نیم ساعت فاصله داشت، اولین جلسه‌ها آموزشی بود.  معمولا به کسانی که تازه‌کار و نابلد بودند اسب‌های پیرتر را می‌دادند که قابل کنترل بودند و “روبی” از آن دسته اسب‌های مسن بود. بسیار آرام و موقر؛ من هم هیچ مشکلی نداشتم؛ تا اینکه در یکی از جلسات وقتی که رفتیم به من گفتند “روبی” بیمار است و امکان اینکه سوار او بشوم وجود ندارد ولی در عوض بچه او “رودی” برای سوارکاری آماده است.

من هم به حساب اینکه مثل “روبی” آرام و موقر است، سوار شدم اولش هم خوب بود ولی از یک جایی به بعد رم کرد و به تاخت رفت، من هم زین را محکم چسبیده بودم، مربی هم به تاخت می‌آمد و فریاد می‌زد که او بایستد و به من هم  یادآوری می‌کرد که خودم را محکم روی زین نگه دارم و نترسم …بالاخره در جایی متوقف شد و ناگهان همانطور که من رویش نشسته بودم روی زمین ولو شد، خیلی ترسیده بودم، سریع بلند شدم و به سمت مربی رفتم.

مربی گفت:

” این  اسب چون جوونه یک کم سر به هواست!”

_چه جالب مثل خودم_

فکر کردم این را باید اولش می‌گفتی نه الان که من ترسیدم!!

_ از طرفی جوون بود، مثل خودم_

در نهایت به مربی گفتم: « اگر “روبی” خوب باشه می‌آم وگرنه نمی‌آم!»

اینگونه بود که تجربه سواری‌کاری من برای همیشه پایان یافت.

از عجایب دیگر این کمپ، نحوه حمام رفتن  بچه‌ها بود. ما استخر زیاد می­‌رفتیم،  ولی حمام رفتن‌مان گروهی و دستجمعی  بود. همه پشت سر هم با کلاه حمام و لباس زیر می­ایستادیم و سریع زیر دوش می­رفتیم و خودمان را کف مالی می‌کردیم و می‌آمدیم بیرون مثل کارواش، خبری از کیسه کشیدن و این که دست بکش  قرچی صدای تمیزی بده؛ نبود! این سبک حمام رفتن برایم تازگی داشت!

وقتی دوره یک‌ماه و نیم کمپ تابستانی تمام شد، لحظه خداحافظی برای همه بچه‌­ها سخت بود همه به هم عادت کرده بودیم. آن سال، در لندن خشکسالی شده بود و  برخلاف همیشه که هوا بارانی و مه آلود است، به مدت پنج هفته بارانی نیامده بود؛ ولی درست در همان روز خداحافظی، از شب قبل باران سیل آسایی شروع شد که همه آن را به حساب،  جدایی بچه‌ها از هم گذاشتند؛ و گفتند:

«آسمان دارد گریه می­‌کند. دلش از این جدایی به درد آمده و گریه سر داده!»

تاکسی مرا  از مدرسه به پیش مادرم در منزل خاله فروغ برد. بعد از سلام و احوالپرسی،  مادرم نگاهی به من کرد و گفت:

«پپویی چرا موهات اینطوری شده؟ کدر و نمدی!

مثل اینکه کثیف است؟ حمام نرفتی؟ !»

و من ماجرای حمام رفتن عجیب­مان با کلاه را برایش تعریف کردم.

مادرم حسابی تعجب کرده  و گفت: «امان از دست این انگلیسی‌های خسیس اون از حمام سکه‌ایی‌شون این هم از حمام کمپ تابستانی، حالا خوبه اینجا جزیره است و دور تا دورش آبه این‌ها اینقدر برای استفاده از آب خسیس بازی درمی‌آورند، وگرنه می خواستند چی‌کار کنند!»

بعد مرا  برد حمام استخر  و حسابی موهایم را شست و مرا کیسه کشید تا قرچی صدا کنم  وقتی بیرون آمدیم گفت:

«آهان! حالا درست شد! موهای طلائیت شده بود مثل خاک!» 

خودم هم با حمام به سبک ایرانی  احساس بهتری داشتم، قبلش فکر می‌کردم چقدر آدم را می سابند، آدم دردش می‌گیره، ولی بعد از حمام به سبک کارواش متوجه شدم کارشون درست بود… «اینطوریه که آدم قدر داشته‌هاشو می‌فهمه».

بعد از اجرای پروژه حمام از مادرم خواستم که برای من دفترچه خاطرات بخرد از همان‌هایی که دوستان اسپانیای و ایتالیایی در کمپ داشتند، البته بعدا که بیشتر دقت کردم دیدم اغلب شون از این دفترچه‌ها دارند و هر شب چیزهایی در آن می نویسند، گزارش وقایع روزانه.

مادرم استقبال کرد و یک دفترچه کوچک صورتی که عکس دختری با سگش روی آن بود،  به همراه قفل طلایی و کلید کوچکی در کنارش را خریداری کردیم.

به این ترتیب بود که واژه‌ها زندگی‌ام را روشن کردند و اولین گام ‌های نوشتن را برداشتم.

 

۱۴۰۱/۹/۲۹

نویسنده: پریسا مشکین پوش

 


اگر به بخش دل نوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt