هنر زندگی کردن

 در خودپروری, روانشناسی

انسان بدنیا آمده تا با تلاش خود زندگی را محقق سازد، اما همه اینها به خود او بستگی دارد. انسان میتواند این فرصت را از دست بدهد. او میتواند نفس بکشد غذا بخورد، پیر شود، و در سراشیب گور سرازیر گردد اما این زندگی نیست، این مردن تدریجی است. یک مرگی گام به گام هفتاد ساله ..از گهواره تا گور.

و چون میلیون‌ها نفر از مردم در پیرامون و اطراف تو به مرگ تدریجی و ناگزير آهسته می میرند، از این روی تو هم از آنها تقلید می کنی. بچه ها همه چیز را از اطرافیانشان یاد می گیرند و ما پیوسته در محاصره مردگانیم.بنابراین ابتدا باید ببینیم منظور از «زندگی» چیست. ما زندگی نمیکنیم که فقط پیر شویم، بلکه بایستی رشد پیدا کنیم.

اینها دو چیز متفاوتند.

پیر شدن از هر حیوانی بر می آید، ولی رشد کردن امتیاز ویژه انسان است. فقط عده معدودی مدعی این امتیاز خاص هستند. رشد کردن یعنی حرکتی پیوسته به اعماق اصل زندگی، یعنی دور تر شدن از مرگ نه نزدیک شدن به آن. هر قدر در زندگی عمیق تر شوی، جاودانگی درون خود را بیشتر در خواهی یافت.

تو از مرگ دور میشوی، لحظه ای فرا میرسد که میبینی مرگ چیزی جز دگرگون شدن، عوض کردن لباس، عوض کردن منزل و عوض کردن قالب طاهری نیست – هیچ چیز مردنی نیست، هیچ چیز نمی تواند فنا شود. «مرگ بزرگترین پدیده ی خیالی و باطلی است که وجود دارد».

 

برای اینکه دریابی رویش و دگرگونی چیست؟

کافی است رشد یک درخت را در نظر بگیری. همانطور که تنه و شاخه های درخت به سمت بالا قد می کشند، ریشه ها به سمت پایین به اعماق خاک رخنه می یابند. نمیتوان درختی پیدا کرد که با پنجاه متر طول، ریشه های کوتاهی داشته باشد، نگه داری چنین درخت غول پیگری از این ریشه ها ساخته نیست. «در زندگی، رشد کردن یعنی گسترس عمقی در درون جایی که ریشه های تو قرار دارند».

از نظر من نخستین اصل زندگی مراقبه است.

هر چیز دیگری در درجه بعدی اهمیت قرار میگیرد. و دوران کودکی، بهترین دوران عمر آدمی است، هر قدر پیرتر شوی، معنایش این است که داری به مرگ نزدیکتر می شوی و انجام مراقبه برای تو بیش از پیش دشوار می شود.

مراقبه يعني قدم گذاردن به جاودانگی، ابدیت و الوهیت خودت. و برای این منظور، کودک از همه شایسته تر است، چون هنوز در زیر فشار علم و دانش و تبلیغات ، تحصیل و این نوع امور اکتسابی قرار ندارد. او پاک و معصوم است. اما متاسفانه معصومیت او را جهل خوانده، مورد نکوهش قرار می دهند. جهل و معصومیت در یک چیز شباهت دارند، اما یکی نیستند جهل همان حالت ندانستن است، درست همانند معصومیت _ اما تفاوت بزرگی هم وجود دارد، که تا به كل امروز کل بشریت از آن غافل بوده است.

معصوم، مطلع و دانا نیست، ولی اشتباقی هم ندارد که مطلع و دانا باشد.

او کاملا قانع و راضی است.

بچه کوچک نه جاه طلبی دارد و نه هیچ آرزویی، او بسیار مجذوب همین لحظه است پرنده ای در پرواز تمام توجه او را به خود جلب می کند، رنگهای زیبای یک پروانه، آناً کودک را افسون می کند، رنگین کمان … حتی تصورش را هم نمی تواند بکند که در دنیا حیزی با اهمیت تر و باشکوه تر از رنگین کمان باشد. و شب، آسمانی پر از ستاره، ستاره پشت ستاره… «معصومیت غنی است، کامل است، خالص است».

جهل فقیر است، گداست این را می خواهد، آن را می خواهد، می خواهد علامه دهر باشد، می خواهد همه سر تعظیم در مقابل او فرود بیاورند، می خواهد ثروتی فراهم آورد. می خواهد توانمند باشد. جهل بر جاده آرزو قدم میزند. معصومیت حالت بی آروزیی است. اما چون هر دو فاقد دانش اند، ما ماهیت آنها را با هم اشتباه می گیریم. ما یکی بودن این دو را بدیهی می انگاریم.

نخستین گام در هنر زندگی کردن آن است که تفاوت بین جهل و معصومیت را درک کنیم.

از معصومیت باید حمایت کرد، باید آن را حفظ کرد – زیرا کودک این بزرگترین گنجینه را با خود، بهمراه آورده است، گنجینه ای که پیران و فرزانگان تنها پس از عمری تلاش توان فرسا به آن دست می یابند و تازه پس از تحمل این همه مشقت اقرار میکنند که از نو کودک شده اند، از نو متولد شده اند.

هرگاه دریافتی که زندگی را از دست داده ای، نخستین اصلی را که باید به زندگی ات بازگردانی، معصومیت است. معلوماتت را به دور افکن، خرافه ها را دور بریز.

فلسفه بافی ها را از سرت بیرون کن.

 

از نو متولد شو، معصومیت خود را بازیاب _ اینها همه در دستان خود توست. ذهنت را از همه معلوماتی که دیگران در آن کاشته اند، از همه آنچه به عاریت گرفته ای همه آن آداب، سنت ها و عرف ها _ یکسره پاک کن. خود را از دست همه آن چیزهایی که دیگران پدر و مادر، مدرسه، دانشگاه به تو داده اند، خلاص کن.

از نو ساده باش! از نو کودک شو! «این معجزه از راه مراقبه امکان پذیر است».

مراقبه صرفا یک روش جراحی عجیب و غریب است که فقط آن چیزهایی را که به تو تعلق ندارند، جدا کرده و دور می ریزد و تنها وجود و ذات اصیل تو را نگه می دارد.

مراقبه همه ی زواید را می سوزاند و تو را تنها و عریان در برابر آفتاب، در میان باد، باقی می گذارد. گویی تو همان آدمی، که برای نخسیتن بار از آسمانها به زمین آمده ای – کسی که هیچ نمی داند، باید همه چیز را کشف کند، جستجوگر باشد و رهسپار سفری زیارتی شود.

دومین اصل زیارت است. زندگی باید جستجو باشد، نه آرزو، نه بلندپروازی برای این یا آن شدن – رئیس جمهور با نخست وزیر شدن –

بلکه جستجو برای کشف اینکه «من کی هستم؟»

و بس شگفت اینکه کسانی که نمیدانند کی هستند، سعی دارند برای خود کسی شوند. آنها حتی نمی دانند همین حالا کی هستند. آنها با وجود خویش بیگانه اند – اما هدفی برای خویشتن شناسی و شدن در سر دارند.

 

«شدن» بیماری روح است و «بودن» تویی، و کشف بودنت آغاز زندگی است.

آنگاه هر لحظه کشفی جدید است؛ هر لحظه جشن و سروری نو به ارمغان می آورد. رازی جدید از پرده بیرون می افتد، عشقی نو در تو جوانه می زند و شور و شیدایی تازه ای در دلت شکفتن می آغازد که تا به حال هرگز وجودش را احساس نکرده ای حساسیتی تازه، بدیع و شگرف نسبت به زیبایی و خوبی.

تو چنان حساس می شوی که از منظر نگاه تو حتی کوچکترین علف کنار جویبار به اندازه ی بزرگترین ستاره آسمان برای هستی اهمیت دارد؛ بدون آن علف کوچک، هستی چیزی کم دارد – چرا این علف بی همتاست، بی بدیل است، فردیت خود را دارد. و این حساسیت دوستی های جدیدی برای تو پدید خواهد آورد – دوستی با درختان ، پرندگان، حیوانات، کوهها، رودخانه ها، اقيانوس ها، ستاره ها و با گسترش عشق و دوستی، زندگی بالندگی و غنای افزون تری می یابد.

در زندگی قدیس فرانسیس (St. Francis) رخدادی زیبا وجود دارد. او که همواره سوار بر الاغ از اینجا به آنجا در رفت و آمد بود. تا تجارب خویش را با دیگران قسمت کند، اکنون در حال مرگ است. همه مریدانش گرد آمده اند. تا آخرین سخنانش را به گوش جان بشنوند. آخرین کلام یک انسان همیشه بهترین چیزی است که در عمرش به زبان می آورد. زیرا حاوی تمامی تجربه ی زندگانی اوست.

اما آنچه شاگردان به گوش خود شنیدند، باور نکردند …

قديس فرانسیس شاگردانش را مخاطب قرار نداد، بلکه رو به الاغش کرد و گفت : «برادر، من بی اندازه به تو مدیونم. تو بدون آنکه هرگز لب به شکایت باز کنی و نق بزنی. مرا بر پشت خود به اینجا و آنجا برده ای. پیش از آنکه چشم بر هم بگذارم و این دنیا را ترک کنم، تنها خواسته ام این است که مرا ببخشی.و حلالم کنی، من با تو رفتاری انسانی نداشته ام» این آخرین کلام قدیس فرانسیس بود، حساسیتی فوق العاده که نثار الاغی می شود : «الاغ جان، برادرم …» و طلب گذشت و بخشش از یک الاغ!

هر قدر حساس تر می شوی، زندگی عظمت بیشتری می یابد.

زندگی دیگر یک برکه کوچک نیست، اقیانوس است.

دیگر به زن و بچه ات خلاصه نمی شود – اصلا محدود نیست. کل این هستی می شود خانواده تو، و تا وقتی کل هستی خانواده ات نشده، هنوز نمی دانی زندگی چیست – زیرا هیچ انسانی در این اقیانوس جزیره نیست؛ ما همه در پیوند با یکدیگریم.

«ما قاره ای پهناوریم که از میلیونها راه مختلف به هم اتصال داریم و چنانچه دل هایمان مملو از عشق به كل هستی نباشد، به همان میزان زندگی ما کم و کسر دارد».


هر قدر حساس تر می شوی، زندگی عظمت بیشتری می یابد. زندگی دیگر یک برکه کوچک نیست، اقیانوس است. دیگر به زن و بچه ات خلاصه نمی شود – اصلا محدود نیست. کل این هستی می شود خانواده تو، و تا وقتی کل هستی خانواده ات نشده. هنوز نمی دانی زندگی چیست – زیرا هیچ انسانی در این اقیانوس جزیره نیست؛ ما همه در پیوند با یکدیگریم.

ما قاره ای پهناوریم که از میلیونها راه مختلف به هم اتصال داریم و چنانچه دل هایمان مملو از عشق به كل هستی نباشد، به همان میزان زندگی ما کم و کسر دارد. مراقبه در تو حساسیت پدید می آورد. حس عظیم تعلق داشتن به دنیا. دنیا مال ماست. ستارگان مال ماست؛ ما در اینجا یک مشت بیگانه نیستیم.

ما فطرتاً به هستی تعلق داریم.

ما عضوی از آنیم؛ قلب آن محسوب می شویم.

دوم اینکه، مراقبه سکوتی عظیم برایت به ارمغان می آورد – چرا که در این حال، همه دانستی های بی پایه ایی که به اسم دانش در ذهنت انباشته شده، دیگر آنجا نیستند.

افکاری که بخشی از دانش محسوب می شوند. آنها نیز محو شده اند… سکوتی عظیم حکم فرماست و تو در شگفتی که این سکوت تنها موسیقی موزون و بی صدایی است. که در آنجا به گوش جان می رسد.

و همه موسیقی ها در تلاشند که این سکوت را به نحوی به نمایش بگذارند. همه پیشگویان شرقی عهد قدیم بسیار تاکید داشتند که همه هنرهای اصیل – یعنی موسیقی، شعر، رقص، نقاشی، پیکر تراشی – از دل مراقبه برخاسته اند. این هنرها تلاشی هستند که به طریقی، ناشناخته را برای زائرانی که آماده زیارت نیستند، به دنیای شناخته بیاورند – سوغاتی از زیارتگاه عشق برای آنان که هنوز آماده سفر زیارتی هستند. چه بسا آواز یا تندیس باشکوهی میل به جستجو برای یافتن سرچشمه را در تو برانگیزد.

 

منبع:

 کتاب بلوغ اثر اشو

 


اگر به بخش روانشناسی علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt