دختران کویر
دختران کویر
نمی دانم تقدیر چه بود که با داشتن فرزند، پای من به آن بیمارستان کذایی باز شد، بعد از آن همه ماجرا، این داستان را می نویسم که اقلا دست خالی بیرون نیامده باشم.
تولد و مرگ؛ دو مفهوم عمیق زندگی؛ همیشه فکر می کردم نباید در کارش دخالت کرد، ما انسانها، خداگونه زمین و آسمان را تسخیر کرده ایم؛ آمدن و رفتنمان را دیگر به امان خدا بگذاریم!
با وجود آنکه فکر می کردم نباید این کار را بکنم؛ باز هم رفتم که فضولی کنم! خیلی خصلت بدیه، می دانم!
البته این پیشنهاد دکتر و همسرم بود، اگر به انتخاب خودم بود وارد این بازی نمی شدم.
دکتر، کلینیک نازایی صارم را به ما معرفی کرد.
وقتی فهمیدم این کلینیک در شهرک اکباتان واقع شده تعجب کردم، زیاد به آنجا رفت و آمد میکردم ولی این کلینیک با عظمت را ندیده بودم کلینیک جدید، تمیز و شیک بود؛ همه کارکنان خوشرو و مهربان بودند، کم از بیمارستانهای آن ور آب، که تا کنون دیده بودم؛ نداشت.
همیشه به کسانی که برای این خاک و مردمش قدم خیری بر میدارند؛ آفرین می گویم.
داستان قبلی “وروجکی در آلمان“
در انتظارِ ملاقات با دکتر، با چند تا از خانم ها هم صحبت شدم. اغلبشان حتی یک بچه هم نداشتند و برایشان جای سوال بود که چرا با وجود داشتن یک فرزند به اینجا آمدهام!
مشکلات زنان، محیطهای زنانه، حرفهای خالهخانباجی…
۹سال، ۸سال، ۷سال، ۱۵ سال بود که ازدواج کرده بودند و اولادی نداشتند. زنی که سالها سکوت میکند و این بار بزرگ را به تنهایی به دوش میکشید و دم نمی زدند. امان از غصههای مگو!
در فرهنگ مردسالاری ما، کم هستند مردانی که به پای همسرانشان بمانند، می روند سراغ زن دیگری که برایشان دوقلو بیاورد.
ولی این زنها هستند که برای مردشان سنگ صبور میشوند و خودشان را به هر آب و آتشی میزنند تا بالاخره صاحب اولاد شوند؛ حتی در بعضی موارد حاضرند کودکی را از پرورشگاه بیاورند ولی زندگیشان به جدایی ختم نشود.
تعداد افراد مراجعه کننده کم نبود، در میان آنها خانم جوان و بسیار زیبایی توجه مرا جلب کرد؛
بله اشتیاق من به قصه گویی و شنیدن داستانهای دیگران تمامی ندارد!
ماجرایش را اینگونه تعریف کرد: «۷ ساله که ازدواج کردم و بچه دار نشدم…»
گفتم: «نگران نباش، خیلی جوانی، زود ازداوج کردی!»
گفت: ۱۶ ساله بودم که شوهرم دادند، مشکل از اونه، ولی تمام مدت باید سکوت کنم و زخم زبانهای مادر شوهر را بشنوم، چون شوهرم میگه نگو مشکل از منه!
این دفعه بار دومه که دارم این عمل را انجام میدم، اگر نتیجه نده دیگه حوصله ندارم، طلاق می گیرم، چقدر باید زخم زبان بشنونم.
بچه بودم پدر و مادرم را توی تصادف ماشین از دست دادم. تا آمدم بفهمم زندگی چیه و خودم را پیدا کنم، برادرهای بزرگم میخواستند راحت باشند و من مزاحم بودم، مرا زود شوهر دادند، حالا هم که افتادم گیر شوهری که بچه اش نمیشه، نمیخواد خانوادهاش بفهمند بعد این وسط فامیل شوهر دائم تیکه بهم میندازند، دیگه خدایی خسته شدم!
همینطور که حرف میزد من هم داشتم توی ذهنم مرور میکردم: بچه، خودت بچگی نکرده ای!
خدایا قربون مصلحتت برم، دختر به این جوانی و خوشگلی توی سن ۲۳ و ۲۴ سالگی انقدر باید مایوس و ناامید به زندگی خودش نگاه کنه؟
آیا مردانگی و زنانگی، تنها به فرزند آوری است؟
حکمت تو چیست؟
تقدیر او چیست؟
و من چرا اینجام؟
همه اش درگیرم با یک سری سوال های بی جواب! تا کی زنان این مرز و بوم، تنها، بدون پشت و پناه قانون، در چنگال روح قومی قبیله ای پدرانشان اسیر خواهند بود؟ تا کی به حکمت و تقدیر نظر کنیم؟ آیا لحظه تغییر فرا نرسیده است؟
کمی دورتر دختر دیگری کنار دیوار ایستاده بود، با نگاهی نگران و پر از اضطراب، قیافه ای ساده و مهربان داشت، از نوع لباس رنگارنگش دریافتم که از هموطنان بلوچ است، کمی که دقت کردم فهمیدم حدسم درست بوده، داشت تعریف میکرد که شوهرش راننده تاکسی است.
و زیر بار این هزینه ها قادر نیست کمر راست کند. دیو مردسالاری، فقط زنان را نمیبلعد؛ امکان ندارد نیمی از جامعه را ندید و نیم دیگر در آسایش کامل بسر برند.
داستان قبلی “کودکی پر قصه“
با درددل های این دخترک بلوچ باز رفتم توی فکر؛
: «چاره چیست؟ رفع این مشکلات به عهده کیست؟ تا کجا ما می توانیم کمک کنیم و کجا دولت مردان مسئولند؟»
دریغ که صدا به صدا نمیرسد!
در طول زمانی که در انتظار بودم کلی از این داستان ها شنیدم و دلم گرفت، متاسف شدم از اینکه نمی توانم کاری برایشان انجام دهم.
نه میتوانستم دهن مادر شوهر دختر اولی را ببندم!
نه میتوانستم به دختر دومی پیشنهاد بدهم که ۲ ماه قسط ماشین شوهرت را من میدهم یا اینکه بگویم: «بذار پول داروهایت را من بدم!»
گفتم شاید ناراحت شوند، تمام مدت فکرم درگیر این بود که چطور میشود رنجشان را کاهش داد!
به دلیل طولانی بودن کار پزشکی، رفت و آمد من به آنجا ادامه داشت، تا روزی که عمل کردم و در یک اتاق دو تخته با خانمی به اسم خانم «م» هم اتاق شدم.
من که اهل آرام و قرار نیستم؛ اصلاً طاقت بیمارستان و خوابیدن روی تخت را نداشتم و حسابی کلافه شده بودم، تنها دلیل دلخوشیام در آن ایام، هم صحبتی ام با خانم «م»، این زیبا روی اهل سبزوار و شنیدن قصه زندگی اش بود؛ با آن ته لهجه شیرین مشهدی، آمیخته به واژه های دری!
باور کنید این میل به شنیدن قصه، فضولی نیست؛ ما نیاز داریم هم به گفتن و هم به شنیده شدن!
امان از قصه های مگو!
امان از غصه های بی همدم!
اما من میگویم، من که معجزه واژهها را میدانم!
اینک میدانم؛ چرا پای به این بیمارستان کذایی گذاشتم؛ آمدهام تا در پس کلمات همدمتان باشم.
گرچه دکتر خیلی از کارش راضی بود و کلی تخمکهای خوب و عالی و شسته رفته را دست چین کرده بود؛ اما من از این تلقیح مصنوعی جز دردهایی که کشیده بودم و رنج همنوعانم؛ باری حمل نکردم!
بله من این قصه را به صدای بلند میگویم؛
عذاب درمان ناباروری به طریق IVF؛ آمپولهایی با قیمتهای سرسامآور و جانکاه، شکمهای آماس شده و زهدانهایی مملو از تخمک؛ متورم و دردناک، و تزریق آمپولهای هورمونی و شنیدن جواب منفی و به طبع افسردگی؛ و دشوارتر از همه حرف و سخن دور و آشنا!
قصه دردهای مشترک. همهشان مشترک بود.
درد شنیدن “بچهاش نمیشه”!
و تکرار آن با حرص و بغض؛ و این پرسش همیشه که: «چرا ما از این دنیایی که این همه بچه بیسرپرست و بدسرپرست توش هست سهمی نداریم؟»
نمیدانم چقدر این کلمه را از دهن این و آن شنیده بودند که ازش بیزار بودند، و با حرص آن را بیان می کردند، گاهی فکر می کنم یک واژههایی برای بعضیها فقط واژه نیست، یک تریلی ۱۸ چرخ است که دارد با بالاترین سرعت از رویشان رد میشود، با آسفالت یکی میشوند، ولی زندگی ادامه دارد، پس این تکهها را مثل پازل از روی زمین برمیدارند و کنار هم میگذارند و از نو شروع می کنند.
ولی در هر برخورد تکهای از بین میرود و جایش را آن حرص و بغض پر میکند…
یک جایی یک کسی باید به داد این دختران کویر برسد!
دلیل نازایی هر چی میخواهد باشد…
نگذاریم این حرص و بغض ازشان سنگ بسازد!
.
.
.
نویسنده: پریسا مشکین پوش
Maahkhatoon97
داستان به ششدت زیبا وتاثیر گذاری بود