اژدها و دختر

 در داستان پندآموز, داستانک

 

یکی بود یکی نبود، در جایی دور پیرمرد فقیری با زن و دخترش زندگی می کرد. دخترش در زیبایی همتا نداشت و در مهربانی هم شهره عام و خاص بود. پیرمرد هر روز به کوه می رفت و مقداری خار می کند و به بازار می‌برد و می فروخت و با پولش خانواده‌اش را تأمین می‌کرد. 

در یکی از روزها که باز به کوه رفته بود و مشغول کندن خارهای اطراف بود، ناگهان سایه سیاهی را در بالای سرش احساس کرد و غرش ترسناکی را شنید. پیرمرد اول فکر کرد که ابر سیاهی است که قصد باریدن دارد، اما همین که سرش را بلند کرد از ترس فریادی کشید و به پشت به زمین افتاد. پیرمرد که از وحشت پاهایش توان فرار را از دست داده بود، به اژدهای بزرگ در بالای سرش خیره مانده بود و فقط می‌لرزید. 

ناگهان اژدها به سخن درآمد و به او گفت:« ای پیرمرد! تو باید فردا دخترت را به اینجا بیاوری و به من بدهی، وگرنه تو را خواهم خورد.»

پیرمرد با خود گفت بهتر است الان برای اینکه جانم را نجات دهم به دروغ خواسته اش را بپذیرم، ولی فردا می‌توانم به کوه دورتری بروم تا دستش به من نرسد. پیرمرد فوری گفت:«بسیار خوب، اژدهای بزرگ! مرا رها کن تا فردا دخترم را به نزد تو بیاورم.» 

اژدها او را رها کرد. مرد وقتی به خانه برگشت، حرفی در این مورد نزد و فردا به کوه دوری رفت و مشغول کندن خار شد، ولی ناگهان دوباره سایه و غرش ترسناک اژدها را شنید. اژدها به او گفت:« پیرمرد! پس چرا دخترت را نیاوردی؟»

 

 

پیرمرد با ترس و لرز گفت: « من مرد پیری هستم و این خواسته‌ات را در اثر پیری فراموش کردم، فردا برایت می‌آورم.»

اژدها گفت:«پیرمرد! به نفعت است که این بار فراموش نکنی چون این بار اگر فراموش کنی، تو را خواهم بلعید.» این را گفت و از آنجا دور شد. 

پیرمرد چاره‌ای نمی‌دید جز اینکه قضیه را با خانواده‌اش در میان بگذارد و عصر موقعی که به خانه برگشت، با 

 

آه و ناله و چشمانی گریان به همسر و دخترش گفت که باید از این شهر برویم.

همسر و دختر پیرمرد از این حرف او تعجب کردند و علت را جویا شدند و پیرمرد همه چیز را برای آنها تعریف کرد.

مادر شروع به اشک ریختن کرد و از مرد خواست تا فوراً شهر را ترک کنند و به جای دوری که دست اژدها به آنها نرسد، بروند. اما دختر با این کار مخافت کرد و گفت:«حال که او مرا می‌خواهد اگر از این شهر هم برویم، دوباره ما را پیدا می‌کند و پدرم را می بلعد، پس مرا فردا نزد او ببرید تا جان شما نجات یابد.»

پدر و مادرش این حرف او را نپذیرفتند و به دختر گفتند:«ما به غیر از تو فرزندی نداریم و تو برای ما بسیار عزیز هستی. چطور می‌توانیم با دست خودمان تو را به اژدها بدهیم؟ از کجا معلوم که او تو را نخورد؟»

ولی دختر آن قدر اصرار کرد تا پدر و مادرش را راضی کرد و به آنها اطمینان داد اگر اژدها خواست او را بخورد، با ترفندی از آنجا خواهد گریخت.

فردا صبح، مادر با گریه و زاری او را با پدر راهی کرد و آن دو وقتی به بالای کوه رسیدند، پدر به او گفت:«دخترم، هنوز هم دیر نشده می‌توانی فرار کنی. تو با من کاری نداشته باش، من عمرم را کرده‌ام و هیچ آرزویی جز سلامتی تو ندارم.» ولی دختر قبول نکرد.

در این میان، ناگهان اژدها دوباره ظاهر شد و وقتی چشمش به دختر افتاد، با خوشحالی گفت:« به دامنه کوه بلند می‌روی. در آنجا سنگ سبز بزرگی را می‌بینی.

سه ضربه به سنگ بزن تا کنار رود. آن‌گاه دخترت را در پشت آن بگذار و خودت برگرد.»

مرد بیچاره همراه دخترش به دامنه آن کوه رفت و سه ضربه به سنگ زد و سنگ کنار رفت و آن‌گاه با چشم گریان دختر را پشت آن گذاشت و با دلی پر از غم به خانه برگشت. 

چندین روز از این ماجرا گذشت.

در این مدت پدر و مادر دختر شب و روز اشک می‌ریختند تا اینکه مادر از پدر خواست تا فردا به دامنه همان کوه برود و از دختر خبری بیاورد.

صبح زود مرد به کوه رفت و سه ضربه به سنگ سبز درخشان زد تا سنگ کنار رفت، اما آنچه را می‌دید باور نمی‌کرد.

پشت سنگ باغ بزرگی بود و در میان باغ قصری باشکوه قرار داشت و صدها ندیمه و خدمتکار در آنجا مشغول کار بودند.

 

مرد داخل قصر شد و ملکه‌ای را دید که با لباسهای جواهرنشانش بر تختی تکیه داده است.

وقتی خوب نگاه کرد، دید دختر خودش است. دختر به آغوش پدر دوید و به او گفت:«پدر! چقدر دلم برای شما و مادر تنگ شده بود.

من ملکه این سرزمین شده‌ام.» مرد از اژدها پرسید. دختر جواب داد:« او جوانی زیبا و مهربان است.

در واقع او پادشاه اینجاست و من همسر او شده‌ام. او وقتی عصبانی شود تبدیل به اژدهایی سهمگین ‌می‌شود، اما او مرا خیلی دوست دارد.»

در این هنگام، جوانی زیبا وارد شد و دختر با خنده گفت:« پدر، این همان اژدهاست.»

مرد که در تمام عمرش این همه چیزهای عجیب ندیده بود چاره‌ای جز باور کردنشان نداشت. او خوشحال بود که دخترش را این‌قدر خوشبخت میدید.

موقع برگشتن پادشاه به او سفره و الاغی داد و گفت:« دیگر لازم نیست کار کنی. هروقت به این سفره بگویی پهن شو، فوری پهن می‌شود و پر از غذاهای رنگین می‌گردد و هر موقع به الاغ بگویی خورجینت را پر کن، خورجینش پر از طلا خواهد شد.»

مرد سفره و الاغ را برداشت و با دلی شاد به سمت خانه‌اش حرکت کرد تا همسرش را هم از این خبر شاد خوشحال کند.

نکته:

این حکایت به ما می‌گوید که از ظاهر انسان نمی‌توان در مورد باطن او به طور کامل قضاوت نمود.

شاید در پشت ظاهری کریه و زشت، باطنی بسیار زیبا وجود داشته باشد و برعکس این قضیه هم صادق است.

قضاوت در مورد هر کس باید با احتیاط صورت گیرد تا دچار خطا و لغزش نشد.   

 

 کتاب: نیم کیلو باش، ولی خودت باش 

اثر: سعید گل محمدی

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt