به باغ خود رسیدگی کنید

 در داستان فلسفی, داستانک

گاهی آثاری از جنگی که در دوردست در جریان بود، در این جزایر آرام نیز مشاهده می شد. بعضی از شاگرد ها از استادمان می‌پرسیدند چه باید کرد و چه نباید کرد.
سوفیوس، با کمال تعجب، پاسخ می داد: «نمی‌دانم» سرانجام روزی درباره این موضوع حکایتی تعریف کرد… مختار مردی نیکو سرشت بود. هیچ چیزی نمی‌توانست به طبیعت و ذات نیک او خللی وارد کند. اطمینان خاطر او به پایه و اساس زندگی بی پایان بود. وقتی خلیفه بغداد گرفتار جنگ شد، او همچنان به رسیدگی به باغش و مراقبت از سبزیکاری هایش ادامه داد. همسایه هایش که از جنگ ترسیده بودند، در خانه‌ هایشان چپیده بودند، از ترس و تب می سوختند و از دانه‌های مانده بیات تغذیه می‌کردند.

اما زندگی مختار هیچ فرقی نکرده بود و به کسانی که از رفتارش تعجب می‌کردند پاسخ می‌داد: «چرا من هم به فجایعی که دارند به زندگیمان آسیب می رسانند، نگرانی بیشتری اضافه کنم؟ این جنگ تمام می‌شود، همان‌طور که جنگ‌های قبلی هم تمام شدند»

در واقع، جنگ تمام شد. اما همسایه‌های مختار که به محصولات خوب او حسادت می کردند، به او تهمت زدند که به کشورش خیانت کرده است. گفتند جنگی که خلیفه را درگیر کرده بود، موجب شادی و مسرت خاطر مختار شد. از مختار بازجویی کردند و او را به زندان انداختند.

وزیر تصمیم گرفت نسبت به کسانی که در دوران جنگ سودجویانه رفتار کرده اند، سخت بگیرد، از این رو مختار را به اعدام محکوم کرد.
مختار در زندان چندان نگران به نظر نمی‌رسید. بر اثر همدردی باغبان هایش در زندان، زندگی خوب و خوشی داشت.

زندانی های دیگر که او را می دیدند تعجب می‌کردند و می‌گفتند: «تو که یک هفته دیگر حلق‌آویز می‌شوی، چطور می توانی بی غم و بدون نگرانی اینطور بخوری؟»

و مختار جواب می داد: «اوووو… تا آخر هفته خیلی مانده است. در این مدت ممکن است خیلی اتفاق‌ها بیفتد. چرا در این مدت در این قصری که به من داده اند، از زندگی بهره نبرم؟»
واقعیت این بود که در این یک هفته خیلی اتفاق ها افتاد. از جمله آنکه وزیر که در دوران جنگ به نحوی بی شرمانه از اوضاع سوء استفاده کرده و ثروتمند شده بود، گرفتار مأموران خلیفه شد. او را از کشور تبعید کردند و مختار از زندان آزاد شد.
وقتی به خانه برگشت، به سادگی و خیلی آرام دوباره مشغول رسیدگی به باغ و سبزیکاری هایش شد.
برخی نفهمیدند چرا مختار از همسایه‌هاش انتقام نگرفت.

 او در پاسخ به این افراد گفت: «حسادت مغز استخوان این آدم‌ها را می‌خورد. چرا می‌خواهید من هم مثل آنها باشم؟

بگذارید به خوبی و خوشی به کارم در باغ برسم!

گردآوری: حمیرا دماوندی

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt