شمع امید
“امید در زندگی بشر آن قدر اهمیت دارد
که بال برای پرندگان.”
ویکتور هوگو
چهار شمع به آهستگی میسوختند. در آن محیط آرام صدای صحبت آن ها با گوش میرسید…
شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمیتواند شعله ی مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی میمیرم….
سپس شعلهی صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدم ها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم. پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم…
سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم، ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسانها من را در حاشیهی زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمیکنند.
آن ها حتی فراموش کردهاند که به نزدیک ترین کسان خود عشق بورزند…طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد…
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.
گفت: چرا خاموش شدهاید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید. سپس شروع به گریه کرد…
شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانی که من روشن هستم، ما میتوانیم بقیهی شمع ها را دوباره روشن کنیم، من امید هستم…
با چشمانی که از اشک و شوق میدرخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیهی شمعها را روشن کرد…
چه خوب است که شعلهی امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود. هر یک از ما میتوانیم ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.
مهد کودک
“هر آنچه که برای رسیدن به موفقیت به آن نیاز داری هم اکنون از آن توست.”
زیگ زیگلار
هر آنچه را که برای چگونه بودن و چگونه زیستن نیاز داشتم در کودکستان آموختم، خردمندی نه در قله ی کوه فارغ التحصیلی که در کودکستان بود، در گودال ماسه بازی بچهها…
اینها چیزهایی است که من یاد گرفتم.
چیزها را با هم قسمت کنید. عادلانه بازی کنید و کسی را اذیت نکنید. وقتی چیزی را بر میدارید آن را دوباره سر جایش بگذارید. خراب کاریهای تان را خودتان درست کنید.
به چیزهایی که مال شما نیست دست نزنید. اگر کسی را رنجاندید پوزش بخواهید. قبل از غذا خوردن، دستهایتان را بشویید. کلوچه ی تازه و شیر سرد برایتان خوب است.
در همهی کارها تعادل داشته باشید. هر روز کمی یاد بگیرید، کمی فکر کنید، نقاشی کنید، بنویسید، آواز بخوانید، برقصید و کمی هم بازی کنید. هر روز بعد از ظهر کمی بخوابید.
بیرون که میروید دستهای یکدیگر را بگیرید و از هم جدا نشوید. به دنیای اطرافتان توجه کنید.
دانهی کوچک درون فنجان پلاستیکی را به یاد داشته باشید. ریشه ها پایین میروند و گیاه بالا. هیچکس واقعا نمیداند چرا و چه طور، اما همهی ما مثل همین دانهایم.
ماهی طلایی، موش صحرایی و موش سفید حتی دانهی کوچک درون فنجان پلاستیکی، همه میمیرند همان طور که ما.
قبل از هرکاری خوب نگاه کنید، هر چه را باید بدانید در اطرافتان است: عشق، مردمشناسی، سیاست، بهداشت و زندگی عاقلانه.
تصور کنید دنیا چقدر بهتر میشد اگر ما مردم دنیا هر روز بعد از ظهر شیر و کلوچه میخوردیم و بعد هم کمی میخوابیدم.
یا اگر همه ی ما این رفتار درست را داشتیم که هر چیزی را سر جای خودش بگذاریم و خرابکاریهای مان را خودمان درست کنیم. یا این که صرفنظر از سن و سالمان هنگام بیرون رفتن از خانه دستهای همدیگر را بگیریم و از هم جدا نشویم…
الماس
“تصمیمات خداوند مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.”
پائولو کوئیلو
شهسواری به دوستش گفت: “بیا به کوهی که فرشته ای آن جا زندگی میکند برویم.
میخواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند.”
دیگری گفت: “موافقم، اما من برای ثابت کردن ایمانم میآیم.”
وقتی به قله رسیدند، شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آن ها را پایین ببرید.
شهسوار اولی گفت: “می بینی؟ بعد از چنین صعودی، از ما می خواهد که بار سنگین تری را حمل کنیم. محال است که اطاعت کنم.”
دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنهی کوه رسیدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگهایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد. آنها از خالص ترین الماسها بودند.
کتاب: دو قدم تا لبخند
گردآوری، ترجمه و نگارش: حسن آدینه زاده، زهرا حسینیان، سلماز بهگام
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.