از زمانیکه به خاطر دارم؛ زندگی ام با کتاب، فیلم، و موسیقی آمیخته بود … قصه هایی که برایم تعریف می شد؛ مرا می برد به دنیای آلیس، ماهی سیاه کوچولو ، رستم و سهراب، پریای خط خطی… و من [...]
خاطرات گذشته در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه ام میکرد. تمامی دوران کودکی ام همچون نوار فیلم پیش چشمم ظاهر شد. فهمیدم وقتش شده که راهی شوم. نگاهم را به سوی سوفیوس گرداندم و انگار که خواسته ام را [...]
روزی بعضی از شاگردان تصمیم گرفتند مرا امتحان کنند. همین طوری که آدم وارد مدرسه حکیمی بزرگ نمیشود! اما سوفیوس باز هم حکایتی تعریف کرد: وقتی امپراتور چین برای برقراری صلح و آرامش عازم سرزمین های [...]
گاهی آثاری از جنگی که در دوردست در جریان بود، در این جزایر آرام نیز مشاهده می شد. بعضی از شاگرد ها از استادمان میپرسیدند چه باید کرد و چه نباید کرد. سوفیوس، با کمال تعجب، پاسخ می داد: «نمیدانم» [...]
خوب فکر کن!!! کشاورزی عادت داشت کنار چشمه ای برود و در آنجا از بابت فقری که گرفتارش بود، به تلخی بنالد. مگر فقر میگذاشت او بتواند خوشبخت باشد؟ یک روز صبح، یکی از قطره های اشکش در چشمه افتاد و [...]