خیلی وقتها برخی کلمات شما را کلافه میکنند و بعضی مفاهیم حوصلهی شما را سر میبرند. احتمالاً هر یک از ما در مراودات کلامی روزمره در سطح شهر، در جمع دوستان، در محافل فکری و در شبکههای اجتماعی این دست کلافگیها را به دفعات تجربه کرده است. تا جایی که به من مربوط میشود، مدتی است که از فراوانی فزایندهی آنچه مایلم “مفاهیم منفی” بنامم حسابی خسته شدهام. به نظرم میرسد اهم کلمات و واژگانی که اینروزها به اتکای آنها زندگیهامان را بیان میکنیم عمیقاً بوی ملال، رکود، استیصال و خمودگی میدهند.
عجیب هم نیست. به هر حال مفاهیم از ماتحت آسمان سرازیر نمیشوند و در خاک سرد و گرم زندگی واقعی و اوضاع و احوال بالفعل ریشه دارند و به نوعی، اگر مُجاز باشم به زبان هگلی بگویم، “بازتاب وساطتیافته” یک زمین تاریخیاند. به بیان سادهتر، دلمردگی زندگی زبان را هم دلمرده میکند.
به تعبیر سرراستتر: زندگی و زبان یکی و هماناند، بی هیچ فاصلهای. یک زندگی شورمندانه پابهپای خودش به زبان طراوت و شور میبخشد و یک زبان فروبسته و مأیوس زندگی را در خودش حبس میکند و از تک و تا میاندازد.
اگر این دعوی ویتگنشتاین را جدی بگیریم که زمانی گفته بود “مرزهای زبان من مرزهای جهان من است” آنوقت باید باور کنیم که گشودگی
مرزهای زندگی مستلزم گشایش مرزهای زبان است. به بیان دیگر، شما نمیتوانید زندگی محبوس را آزاد کنید مگر اینکه -البته این تنها راه آزادسازی زندگی نیست- زبانی که زندگی را حبس کرده است تغییر دهید. تغییر جهان نمیتواند مستقل از تغییر زبان پیش برود. جنگیدن با “زندگی بد”، در عین حال، جنگیدن با “مفاهیم بد” هم هست.
کافی است یکبار فهرست بلندبالای کلمات منفیای که زبان روزمرهی ما را انباشتهاند مرور کنید تا از وفور اینهمه نالهی پُر از آبِ چشم حالتان به هم بخورد: امتناع، انحطاط، زوال، فروپاشی، ویرانی، شکست، انسداد، فلاکت، سقوط، بنبست و غیره و غیره. مسئله این نیست که این مفاهیم اندوهگین تا چه حد گویای وضعیتاند و تا چه پایه درخور توصیف شرایطی هستند که از سر میگذرانیم. اصلاً شاید این مفاهیم گویاترین و درخورترین مفاهیمی باشند که -اگر انصاف بدهیم- حال و روز شرایط تاریخی معاصر را ترسیم میکنند. اصلاً شاید آینهی تمامنمای وضعیت باشند. مسئله اما، به نظرم این است که زندگیای که این مفاهیم تصویر میکنند بوی مرگ میدهد و از هر جنبش، انرژی و نیرویی برای تغییر جهان و فراروی از مرزهای زندگی تهی است. باید خود را از شر این زبان بد که مملو از مفاهیم پژمردهی بیرمق است خلاص کنیم.
ما به مفاهیم افسردهای که تداعیگر مصیبت و شوربختیاند نیاز نداریم. این دست مفاهیم اما مدتهاست که به “افق تفکر” ما بدل شدهاند و خود را در هر فرصتی پیش میکِشند. با این وصف، دیگر با مفاهیمی تحلیلی که شاید زمانی به کار بازاندیشی در تاریخ میآمدهاند طرف نیستیم بلکه با واژگانی دمدستی طرفیم که عمیقاً خودفهمی ما را شکل دادهاند. آینهی ماتِ زنگاربستهای در برابرمان گرفتهاند که خود را در قاب آن رنگپریده و آشفته میبینیم. گیر کار اینجاست که با چنین مفاهیمی نمیشود کاری از پیش بُرد. فقط میشود در جا زد و پیشاپیش، قبل از هر مبارزهای، بارها و بارها شکست خورد و با خودِ تجربهی شکست لاس زد و آن را در هیأت “سرنوشت محتوم” آذین بست.
زمانی نیچه گفته بود : “اگر دیرزمانی به مَغاک چشم بدوزی آن مغاک نیز به تو چشم خواهد دوخت”. و حکایت “مفاهیم بد” هم درست همین است. اگر مدام با مفهومی مثل انسداد ور برویم آنوقت انسداد آنچنان در روح و جان ما رسوب میکند که به وجهی جداییناپذیر از زندگی بدل میشود. گسترهی واژگانی ما نه فقط میدانِ دید ما که گسترهی هستی را مرزگذاری میکند.
و همینجاست که میگویم باید مفاهیم منفی را دور ریخت و دست به یک «خانهتکانی زبانی» زد. پیداست که خودِ این، مترادف چیزی کمتر از قسمی چرخش در «هستیشناسی» نیست.
به این فکر میکنم که در دل این «زندگی بد» به کثرتی از مفاهیم ایجابی، ستیزنده، شورانگیز، تحرکآفرین و پُرانرژی نیاز داریم که به ما شجاعت رویابینی و خیالپردازی بدهند. واقعبینی خوب است اما تخیل از آن بهتر است. اینروزها واقعبینی چیزی بیش از قناعت، کمخواهی و شکیبایی را افاده نمیکند: «همین است که هست». خیالپردازی اما سودایی ندارد مگر آنکه در «مرزهای جهان» دست بِبرد و آنها را جابهجا کند. و این را به اتکای «مفاهیم منفی» نمیتوان انجام داد. سوژهای که تا میخواهد به تاریخ، لحظهی حال و آیندهی خود فکر کند به یاد انحطاط و فروپاشی و زوال میافتد در همان زوال و فروپاشی و انحطاط در جا میزند.
مفاهیم فقط بازنمایی نمیکنند، مولد هم هستند. وقتی پای زوال یا فلاکت یا انحطاط را وسط میکشید صرفاً مشغول بازنمایی این یا آن وضعیت تاریخی نیستید. هر یک از این مفاهیم بار عاطفی تولید میکند. «مفاهیم منفی» اندوهگین میکنند و اندوه که در جان ریشه بدواند و در خون جاری شود شما را ضعیف میکند. آنکه روز و شب با این مفاهیم کار میکند هر روز اندوهگینتر و ضعیفتر میشود. فوکو زمانی گفته بود «تصور نکنید برای مبارزبودن باید غمگین بود، حتی اگر چیزی که با آن مبارزه میکنید نفرتانگیز باشد».
وقت خلاقیتهای مفهومی است، زمانهی جاهطلبیهای شورمندانه برای طرحاندازیهای زبانی که ممکن نمیشود مگر از راه بازیابی مفاهیم گمشده و اعادهی حیثیت از مفاهیم سلبصلاحیتشدهای که در هنگامهی یکهتازی «مفاهیم منفی» از رمق افتادند و به حاشیه رفتند: اتوپیا، امید، گشودگی، امکان، بالقوگی، ابداع، پراکسیس، شورمندی، رهایی، انقلاب، رخداد، امر نو و غیره و غیره. این مفاهیم در ارتباطشان با یکدیگر و در هیأت کثرتی از منظومههای مفهومیِ ممکن اساساً افق هستیشناختی دگرگونهای پیش میگذارند. زبانی که با این مفاهیم کار میکند وعدهی «تغییر جهان» را جدی گرفته است و مهیاست که آینده را با همهی غافلگیریهای پیشبینیناپذیریاش تخیل کند و عوض آنکه به استقبال نیستی برود خود را به دیوارهای اکنون بکوبد تا راهی برای زندگی باز کند و آن را با همهی تنشهای نفسگیرش در آغوش بکشد.
نویسنده: فاطمه اکبرزاده
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.