امانتی به نام ثروت

عاشق کارکردن با دستگاه‌ها بودم. احساسی را که کارکردن با قطعه ای فلز یا بستن سیم پیچ به من می‌داد، با هیچ چیز دیگری نمی شد مقایسه کرد. به تدریج شروع کردم به راه اندازی کارگاهی کوچک تا بتوانم در [...]

حرف‌های دومین مرد ثروتمند جهان

وارن بافت، دومین مرد ثروتمند جهان، طی مصاحبه ای جذاب، عقاید خود را دربارهٔ ثروت و لذت فاش کرد. در زیر می توانید توصیه های دلنشین و نکاتی از زندگی او را بخوانید و کمی برای موفقیت و داشتن زندگی [...]

جملاتی که از طلا،گران ترند (۱)

“بخوان و بیندیش” “و آن ها را از فیلتر خرد خودت عبور بده” 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀  از دیگران شکایت نمی کنم بلکه خودم را تغییر می دهم، چرا که کفش پوشیدن راحت تر از فرش کردن دنیاست. 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀  عشق [...]

عدالت، شجاعت است

عدالت، شجاعت است بدهکاری هر روز به انواع بهانه ها طلبکارش را از خانه اش دست به سر می کرد. تا اینکه کاسهٔ صبر طلبکار لبریز شد. یک روز او را در بیرون شهر دید و یقه اش را گرفت. بدهکار از دیوار خانه [...]

شاخ های طلایی

مرد فقیری با خانواده اش در یک کلبه چوبی کوچک، در جنگل زندگی می کرد. او زندگی فقیرانهٔ خود را با جمع آوری چوب و فروش آنها، می گذراند. روزی هنگام کار در جنگل صدای نالهٔ حیوانی را شنید که به نظر می [...]

همه با هم تفاوت داریم

سواری در بیابان با فرا رسیدن شب به قصد توقف استراحت، توقف کرد. سپس یک قطعه چوب نسبتاً بزرگ را یافت، آن را در زمین فرو کرد و افسار اسبش را به آن بست. صبح روز بعد، با این اندیشه که شاید فرد دیگری [...]

دروغش از دروازه تو نمی آید

روزی روزگاری شاهی بود بی کار و مردم آزار. یک روز برای تفریح و خوش گذرانی اعلام کرد: هر کس بتواند دروغی بگوید که من باور نکنم دخترم را به عقد او در می آورم! این خبر دهان به دهان گشت و همهٔ دروغ [...]

مشکلِ مایکلِ راننده

قبل از آنکه تله موشی بسازیم، ببینیم اصلاً آیا موشی در کار است. مشکلِ مایکلِ راننده مایکل رانندهٔ اتوبوس شهری، مثل همیشه اوّل صبح با اتوبوسش در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه [...]

شانس و بدشانسی

هر بلایی کز آسمان ببارد گرچه بر دیگری قضا باشد به زمین نارسیده می پرسد خانهٔ انوری کجا باشد «انوری» شانس و بدشانسی وقتی بیدار شدم تمام تنم درد میکرد و می سوخت. چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری [...]

جهنم یعنی خودتان نباشید

ترا قدر اگر کس نداند چه غم  شب قدر را می ندانند هم  «سعدی» روزی، روزگاری مدیری بود که طی یک بحران اقتصادی کار خود را از دست داده بود. او غمگین و افسرده در پارکی بی هدف قدم می زد که نیمکتی خالی [...]

page 1 of 2