داستان یک فنجان

گریز ای جان ز بلای جانان که تو خام مانی چو بلا نباشد «مولوی» «داستان یک فنجان» پدربزرگ و مادربزرگی به یک فروشگاه می روند. آنها می خواهند برای نوه شان یک هدیه تولد بخرند. ناگهان مادربزرگ چشمش به [...]