درخت شاه توت

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

وقتی خبر سوختگی جعفر آقا را از زبان مادر بزرگم شنیدم نمی توانستم باور کنم،
با اینکه سیزده سال بیشتر نداشتم، چهره جعفر آقا و شخصیتش برایم خیلی جالب و عجیب بود. صدای دورگه گرفته و خش دارش هنوز در گوشم زنگ می زند، کارمند دخانیات بود و یکی از مبارزان قاچاق تنباکو، تفریحش شکار بود ولی قلبش از گنجشنک نازک تر.
شوهر عمه مادرم بود. با اینکه آنها را کم می دیدیم ولی هر وقت مادرم می خواست خانه شان برود، اظهار خوشحالی می کردم، که مرا هم حتما با خودش ببرد.

تمام دیوارهای منزل شان پر از سر گوزن، آهو، و قوچ بود. یه جورهایی ترسناک بود،

ولی چون با بقیه خانه ها فرق داشت، برایم جالب بود.

از همه بهتر تابستان های سینک بود، جعفر آقا اینها باغی داشتند سمت لواسان، البته سال ۵۶ که من ده سالم بود آن مناطق دهات محسوب می شد، درخت شاه توت با عظمتی وسط این باغ بود که جعفر آقا خیلی به آن افتخار می کرد.

از افتخارات دیگرش رفاقت با جهان پهلوان تختی بود و همبازی کشتی و شطرنج بودنشان.

 

یک تیکه کلام هم در بازی تخته به کار می برد که از جهان پهلوان تختی به یادگار داشت:

” ۳ است و ۴ گل است و بهار!”

در این باغ تخته و شاه توت به قهرمانی گره خورده بود.

برنده یک سطل شاتوت آماده جایزه می گرفت و بازنده باید خودش از درخت بالا می رفت و می چید.
وسایل چیدن هم آماده بود چند تا بلوز مخصوص، سطل و دستکش.
القصه، جعفر آقا جای هیچ بهانه ای نگذاشته بود، که لباسم کثیف می شود، دستم سیاه می شود و …
همه فامیل هم خوب می دانستند و به عشق این برنامه می رفتند باغ سینک.
از زمانی که هوای آن منطقه خوب می شد جعفر آقا با عمه پری می رفتند باغ تا زمانی که دوباره هوا سرد و جاده صعب العبور می شد، اوج شلوغی باغ زمان رسیدن شاه توت ها بود، همه فامیل آخر هفته قرار می گذاشتند بروند سینک که هم یک دست تخته با جعفر آقا بزنند و هم یکی دوسطل شاه توت ببرند، البته که خنده ها و کُرکُری هایی که زمان بازی تخته برای هم می خواندند هم لطف دیگر داشت.

ما هم هر وقت می رفتیم مامانم با جعفر آقا تخته بازی می کرد، منم با پسرهای جعفر آقا که از من بزرگتر بودند می رفتم بالای درخت شاه توت خیلی کِیف داشت یک بار هم که نزدیک بود از اون بالا سرنگون بشم پسر جعفر آقا خسرو بین زمین و آسمون من را گرفت.
وقتی انقلاب شد اوضاع یک کم تغییر کرد. به خاطر حکومت نظامی و شلوغی های آن دوران کمتر باغ می رفتیم.۱۷ شهریور، جمعه خونین، نظامی‌ها جلوی ماشین ما را گرفتند و ممنوعیت تردد از ساعت ۹ شب را یادآوری کردند. یازده سالم بود که نخستین بار عبارت “حکومت نظامی” را شنیدم. دنیای ما آبستن حوادث بود و من بیخبر؛ غرق در سرخوشی کودکی، از کنار این واژه تازه؛ درجاده لشگرک به سمت لواسان، به سادگی گذشتیم.

جعفر آقا را اوایل دی ماه سال ۵۸ دیدم، زمان بستری بودن مادرم در بیمارستان پارس.
جعفر آقا آمد عیادت و با همان صدای گرفته و خش دارش شروع کرد به حرف زدن:« که ای بابا! فرخ جون، تو ماشاالله زن قوی هستی، بیدی نیستی که با این باد ها بلرزی، این چه بساطیه راه انداختی، من سرطان و این حرف ها حالیم نیست، تابستون منتظرم بیای با هم یه دست تخته بزنیم، یا یه سطل شاه توت ببری یا یه سطل شاه توت ببازی!»

و همه با هم خندیدیم و شاید آخرین خنده مادرم بود، که آخر دی ماه آن سال را هم ندید، چه رسد به تابستان سینک و بازی تخته و قانون شادی بخش “شاه توت خوران”.
وقتی جعفر آقا داشت اتاق را ترک می کرد، مادرم نیم نگاهی به او کرد و با تمام قوایی که جمع کرده بود گفت: “جعفر آقا! من حتما برای بازی تخته میام به شرط این که شما هم قول بدی اگر باختی از درخت شاه توت باغ سینک یک پیوند بزنی به درخت توت سفید باغ نارون ما!”جعفر آقا گفت: “ما مخلصتون هم هستیم اگر نبازیم هم می آییم پیوند می زنیم چرا که نه؟!”
جعفر آقای با مرام، قولی را که به مادرم داده بود فراموش نکرد و بهار ۵۹ آمد باغ نارون یک شاخه پیوند شاه توت آورد و بست به درخت توت سفید، من هم در مراسم پیوند زدن حضور داشتم، میخواستم بدانم چطوری درخت توت سفید قرار ه شاه توت بده؟!

دریغ که، وقتی درخت شاه توت باغ نارون به بار نشست دیگه نه مادرم بود و نه جعفر آقا

که بتوانند روی سطل های شاه توتش شرط بندی کنند!

کداممان فکر میکردیم وداع جعفر آقا این جوری باشد؟ً!
آن مرد خوش رو و خوش بیان که خنده از لبش نمی افتاد، آتش بگیرد و همه ما را بسوزاند؟!
و زن حمامی واقعا چه جراتی داشت!
از آن همه جماعتی که در میدان ژاله بودند فقط این زن دلیر و شجاع بود که با چادرش جعفر آقای گوله آتش را خاموش کند!
ماشین جعفر آقا جیپ بود، سال۱۳۶۰، شروع جنگ ایران و عراق، بنزین به صورت کوپنی عرضه می شد و چون ماشین جیپ مصرف بنزینش بالا بود، بنزین و نفت را باهم قاطی می کرد و توی باک می ریخت، وقتی هوا سرد می شد گاهی ماشین روشن نمی شد.


یک صبح پاییزی، ماشین جعفر آقا روشن نشد!
دخترش شیرین می گوید: ” بابا من و بیدار کرد و گفت، بابا جو ن! شیرین خانم! بیا یه استارت بزن ببینیم این ماشین چه مرگش شده، و خودش شروع کرد با لیوان، نفت داخل کاربراتور ماشین ریختن، زمان هایی که ماشین روشن نمی شد اغلب این کار را انجام می داد و دبه بنزین را هم روی سپر با پایش نگه می داشت. موقعی که استارت زده می شه جرقه می زنه و لیوان توی دستش آتش می گیره. بابا جعفر خودش را عقب میکشه و هم زمان دبه می افته پایین و دورش پر می شه از آتیش و سریع گُر می گیره!”
شیرین شروع می کند به جیغ زدن و مادرش را خبر می کند تا برود پتو بیاورد…

در این فاصله جعفر آقا معطل نمی کند در خانه را باز می کند و می رود، مردی آتشین در وسط خیابان، همه محل وحشت زده شده بودند، که ناگهان زن حمامی محل می آید و چادرش را از سر، باز می کند می پیچد دور جعفر آقا تا خاموشش کند.

همه این اتفاقات در کسری از ثانیه می افتد!
آتش نشانی می آید و جعفر آقا را با سوختگی درجه سه می برند بیمارستان، ولی امیدی به بهبودش نبود.
او هم ابدی شد و تنها خاطره ای خوش برایم از آن روزها به جا ماند، خاطره زیبای تابستان های پر از خنده سینک، کُرکُری های بازی تخته و سطل های شاه توت چیده شده کنار حوض که روی همه شان چند برگ شاه توت بزرگ خود نمایی می کرد.

نمی دانم درخت شاه توت با عظمت باغ سینک هم اینقدر واضح ما را بیاد دارد؟
آیا می داند از پیوند او و درخت توت سفید، بچه درخت شاه توتی در باغ نارون متولد شده؟
و مسبب این پیوند دو روح نازنین اند که دیگر در بین ما نیستند؟

 

۱۴۰۰/۲/۲۹

نویسنده: پریسا مشکین پوش

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt