چشم اسب آبی

 در داستان فلسفی, داستانک

روزی اسب آبی داشت از مرداب می گذشت که یکی از چشم هایش کنده شدو ته آب افتاد.

اسب آبی اینجا و آنجا به جستجوی چشمش پرداخت. هی دور خودش چرخید، راست و چپ، عقب و جلو را گشت، اما از چشمش اثری نبود.
پرنده های کنار آب که او را می دیدند، سرش فریاد زدند: «آرام باش اسب آبی، ای بابا کمی آرام بگیر!»
اما اسب آبی که وحشت زده بود صدای آن ها را نمی شنید. می خواست هرطور شده، چشم گم شده اش را پیدا کند.
در این هنگام، ماهی ها و قورباغه ها همصدا با پرنده ها فریاد زدند: «آرام باش اسب آبی، ای بابا کمی آرام بگیر!»
سر انجام اسب آبی این صداها را شنید. از تقلا دست کشید.
ایستاد و نگاهی انداخت.

کم کم گل و لای ته نشین و آب دوباره روشن و صاف شد. اسب آبی چشمش را همان جا جلوی پایش دید، آن را برداشت و سر جایش گذاشت.

در محضر فیلسوف
مادامی که آدم زیر سیطره ترس، اضطراب یا نگرانی است، حواس مغشوشند و نمی توان کار درستی انجام داد. بدون تردید قبلا چنین ماجرایی برایتان پیش آمده و این مسئله را تجربه کرده اید. چگونه میتوان بر این لحظه های ترس و وحشت غلبه کرد؟

گردآوری: حمیرا دماوندی

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt