مروارید گرانبها

 در داستان فلسفی, داستانک

میگویند شبی مرد فرزانه ای در ساحل اقیانوس قدم میزد که به روستای کوچک ماهیگیران رسید.
او آواز خوانان از روستا گذشت و در حالی که از روستا دور میشد، مردی را دیدکه پشت سرش می دود.
«خواهش میکنم، خواهش میکنم! بایست! مروارید گرانبها را به من بده!»
مرد فرزانه بقچه اش را روی زمین گذاشت.
«کدام مروارید را می گویی؟»

«همان مرواریدی که داخل بقچه ات است. امشب من خواب دیدم مرد فرزانه ای را میبینم و او به من مروارید گرانبهایی میدهد که تا پایان عمرم من را ثروتمند میکند.»
مرد فرزانه ایستاد. بقچه اش را باز کرد و واقعا مروارید زیبایی از داخل آن بیرون آورد. مروارید خیلی درشتی بود و برق میزد.

«همین الان، کنار ساحل، این گوی بزرگ را دیدم. دیدم قشنگ است، آن را برداشتم و در بقچه ام گذاشتم. لابد همان مرواریدی است که تو میگویی، بگیرش، مال تو.»

ماهیگیر از خوشحالی دیوانه شده بود. او مروارید را گرفت و شادمان و پای کوبان رفت.
مرد فرزانه هم روی شن ها دراز کشید تا گذر شب را تماشا کند.

اما مرد ماهیگیر نتوانست در کلبه اش بخوابد. او مدام از این پهلو به آن پهلو میشد. میترسید کسی بیاید و مرواریدش را بدزدد. تا صبح، خواب به چشمانش نیامد.
صبح زود، ماهیگیر مروارید را برداشت و پیش مرد فرزانه رفت.

«بیا، این مال خودت، این مروارید بیش از ثروت، باعث نگرانی و تشویش خاطرم شده است. این چه حکمتی است که توانستی با بی اعتنایی از این مروارید بگذری. این حکمت را به من یاد بده که بزرگترین ثروت دنیاست.»

“در محضر فیلسوف”

در بعضی از نگرش های فلسفی، عقل و خرد مبتنی بر عدم وابستگی به مال و ثروت است، چون مال و ثروت همیشه منشأ نگرانی و عذاب است. ثروت واقعی، درونی و معنوی است. از نظر شما، ثروت واقعی، چیست؟

 آیا شما حاضرید مثل مرد فرزانه ای این افسانه، با پای پیاده و کیسه ای بر دوش به جایی بروید؟

گردآوری: حمیرا دماوندی

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt