مخفیگاه ناپیدا

 در داستان فلسفی, داستانک

 

در گذشته های بسیار دور، آدم ها جز خدایان بودند و قدرتی خدایی داشتند. اما به قدری از این نیروی خود استفاده نادرست کردند. که برهما، بزرگ خدایان، تصمیم گرفت این قدرت آسمانی را از آنها پس بگیرد.

پس برهما برای پیدا کردن مخفیگاه جلسه مشاوره ای تشکیل داد.

ابتدا خدایان کوچک و کم اهمیت تر سخن سر دادند و پیشنهاد کردند: «قدرت آسمانی آنها را در اعماق زمین دفن کنیم!»

اما برهما گفت: «مثل این که شما خبر ندارید انسان چقدر کنجکاو است! او می گردد، زمین را می کند، و روزی آن را پیدا میکند.»

«پس آن را در اعماق اقیانوس ها بیندازیم!»

برهما پاسخ داد: «من آدم ها را خیلی خوب میشناسم: دیر یا زود، آن ها اعماق اقیانوس ها  را جستجو می کنند و قدرت آسمانی را دوباره به زمین برمی گردانند. آدم ها همیشه ناراضی و ناخشنودند.»

خدایان کوچک دیگر نمی دانستند چه بگویند.

«پس حالا کجا آن را مخفی کنیم؟ زیرا، همان طور که تو میگویی، در زیر زمین، در آسمان یا در اعماق دریاها جایی نیست که روزی دست انسان به آنجا نرسد…»

آن گاه برهما گفت: «ما قدرت آسمانی انسان را در قلبش مخفی می کنیم، زیرا آن جا تنها جایی است که انسان به سراغش نمی رود.»

و از آن زمان به بعد، انسان در جستجوی «چیزی» که در درون خودش است. دور زمین گشته است. زمین را حفر کرده و کاویده است. اعماق دریاها را جسته است…

 

در محضر فیلسوف

این افسانه حداقل پاسخ روشنی برای این سوال است که انسان ها در طول میلیون ها سال از خود کرده اند: خدا کجاست؟ این افسانه جواب ما را میدهد. چرا آدم ها به فکر جستجو در خود نیستند؟ چه عالم ملکوتی وجود داشته باشد و چه وجود نداشته باشد، چه این عالم ساخته آدم ها باشد و چه نباشد، چه چیزی در قلب ما پنهان شده است؟ 

گردآوری: حمیرا دماوندی

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt