فرشته ای در پارک

 در داستان پندآموز, داستانک

دوستان ما فرشته هایی هستند که وقتی

بال هایمان پرواز را از یاد می‌برند،

ما را از زمین بلند می کنند.

فرشته ای در پارک

دخترکی پابرهنه و کثیف روی سکویی در پارک نشسته بود و آدم هایی را که از آنجا می گذشتند نگاه می کرد. او سعی نمی کرد حرفی بزند. حتی یک کلمه هم نگفت.
افراد بسیاری از آنجا عبور می کردند اما هیچکس نایستاد، حتی یک نفر.
روز بعد هم درست همین اتفاق افتاد. تصمیم گرفتم به پارک بروم. کنجکاو بودم بدانم که دخترک هنوز هم آنجاست یا نه؟
درست همان جای دیروزی روی یک بلندی نشسته و نگاهش بسیار غمگین بود. آن روز می خواستم پیش او بروم. خُب همه می دانند که پارکی پر از افراد غریبه محل بازی بچه های کم سن و سال نیست.

 

همان طور که به طرفش می رفتم، متوجه شدم که پشت لباسش شکل عادی ندارد. حدس زدم شاید به همین علت است که مردم بی اعتنا از کنارش رد می شوند، بی آنکه سعی کنند کمکش کنند. نزدیک تر که رفتم دخترک نگاهش را کمی به پایین دوخت تا از نگاه خیره و مشتاق من دوری کند.

آن وقت برآمدگی پشتش را بهتر دیدم. حالتی گوژ مانند و غیر طبیعی داشت.

لبخند زدم تا بداند جای هیچ نگرانی نیست. من آنجا بودم تا کمکش کنم و با او حرف بزنم.

کنارش نشستم و تنها با یک سلام سر صحبت را باز کردم. دخترک یکه خورد و پس از آنکه مدتی طولانی به چشمانم خیره شد، بریده بریده سلامم را پاسخ داد. لبخند زدم. متقابلاً او هم خجولانه لبخند زد. آنقدر با یکدیگر حرف زدیم تا هوا تاریک شد و دیگر کسی در پارک باقی نماند. همه رفته بودند و تنها ما دو نفر مانده بودیم. یک بار از او پرسیدم که چرا آن همه غمگین است؟

 

 

نگاهم کرد و با چهرهٔ محزونش گفت:« چون من مثل بقیه نیستم. »

بلافاصله گفتم: «خُب، همین طور هم هست.» و خندیدم.
دخترک که بیشتر از قبل ناراحت شده بود، گفت: «می دانم.»
گفتم: « خانم کوچولو، تو من را به یاد فرشته ها می اندازی.»
دخترک بلند شد و گفت: « راست می گویید؟»
«بله، تو فرشتهٔ نگهبان کوچولویی هستی که آمده ای مراقب آدم هایی باشی که از اینجا عبور می کنند.»
با تکان دادن سر، حرفم را تأیید کرد و لبخندی زد. بعد هم بال هایش را باز کرد و در حالی که چشمانش می درخشیدند گفت:
«بله، خُب، من فرشته ام.»

 

زبانم بند آمد. مطمئن بودم که خواب می بینم. فرشته گفت: «حالا که تو به فکر کس دیگری غیر از خودت بودی، پس مأموریت من هم تمام می شود.»
از جا بلند شدم و گفتم: «صبر کن ببینم، پس چرا کسی نایستاد تا به یک فرشته کمک کند؟» نگاهم کرد و لبخند زد: « چون تو تنها کسی بودی که توانستی من را ببینی و قلباً باور کنی.» بعد فرشته از آنجا رفت. و این گونه زندگی من به طرز شگفت انگیزی زیر و رو شد.
هر زمان فکر کردید تنها مانده اید، به خاطر داشته باشید همیشه فرشتهٔ نگهبانی هست که از شما مراقبت کند.
اگر در زندگی تان کسی هست که کوچک ترین اهمیتی برای او قایل نیستید، این داستان را برایش بفرستید…

مطمئن باشید که او دوباره آن را با یادداشتی به شما بر می گرداند تا بدانید از اینکه به او اهمیت داده اید، چقدر شادمان شده است…

همچنان که داستان می گوید، ما همگی به کسی نیازمندیم، هر یک از دوستان تان در جای خود فرشته هستند.

 


اگر به بخش داستانک علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt