دوباره از نو

 در داستان پندآموز, داستانک

 

شکوفهٔ صورتی زیبایی نظرم را جلب کرد. به آن نزدیک شدم.

چنان بوی آرام بخشی داشت که دلم می خواست هیچ وقت ریه هایم پر نمی شد و بدون وقفه از این بوی خوش نشاط آور، لذت می بردم و آن را مداوم استشمام می کردم.

به شکوفه نزدیک تر شدم، اما متوجه شدم که این شکوفه، غمگین است؛ گویی از این همه زیبایی و نشاطی که در او و اطراف اوست، بی خبر و غافل است.

به او گفتم:در این لحظه، تنها غیرممکن موجود، این است که تو غمگین و افسرده باشی.

با این همه زیبایی و عطر و رنگ، چگونه این حالت ممکن است؟!»

او گفت: «به این رنگ و این زیبایی، چگونه می توانم ببالم در حالی که می دانم چند روز دیگر، خشکیده می شوم و هر کدام از گلبرگ های زیبایم، به طرفی می افتد و دیگر خبری از عطر و بوی خوش من نیست؟

 

حال چگونه می توانم به رایحهٔ دلنواز و خوش خود ببالم؟

چگونه از خود و زندگی ام لذت ببرم؟

من از نهایت زندگی خود، جز نابودی و زندگی ای نافرجام و موقت چه می بینم؟

هنوز نیامدم، باید بروم. شنیده ام که عمر کوتاه است آن هم از انسانهایی که شاید چندین دهه زندگی می کنند، من چه بگویم؟

آیا ناامید کننده تر از من هم می شود؟

آیا می توانم به خود اجازه بدهم که شور و شوقی داشته باشم، آرزویی برای آینده داشته باشم و امیدی در سر؟

پس این همه زیبایی و نشاط و شور و شوق و رایحه برای چه به من داده شده است؟ آنها کجا می روند؟ من چه می شوم؟»

نخواستم او را نصیحت کنم که اشتباه فکر می کنی، فقط می خواستم به چیزی که نمی دانست آگاهش کنم.

به او گفتم که نمی داند ما انسانها یا حتی موجودات دیگر، پرندگان و حشرات، با دیدن یک شکوفه،

چه احساس خاصی درونمان موج می زند.

چگونه حتی در یک لحظه، غمهایمان را فراموش می کنیم.

چِگونه دیدن یک شکوفه ، روح از نو زیستن و آغاز را در ما به وجود می آورد.

چگونه مفهوم «دوباره از نو» در ذهن ما شکل می گیرد.

چِگونه بودن را از عدم درک می کنیم.

چگونه به زندگی دوباره مطمئن می شویم.

و چِگونه تمام داستان زندگی در مقابل چشمانمان به صحنه می آید.

نمی دانستم چگونه به او بفهمانم که عمر ما انسانها نیز همین گونه است، ما نیز اگرچه به ظاهر متفاوت، ولی دارای همین داستان هستیم.

می خواستم ولی نمی توانستم از آینده ای برای او صحبت کنم که برایش ملموس نبود. نمی توانستم همهٔ واقعیات را برای او بگویم.

نمی توانستم به او بگویم که دلیل به وجود آمدن او چیست، چرا که او نمی توانست آینده ای را که هیچ اثری از آن نمی دید، باور کند.

او قبول نمی‌کرد که روز هایی می آیند که میوه های لذیذ و رنگارنگ، جایگزین او می شوند و وجود آن میوه ها وابسته به اوست.

او قبول نمی کرد که می تواند مقدمه ای برای به وجود آمدن منفعتهای بسیاری باشد.

او نمی توانست زمان غیر از خودش را تصور کند.

او به همین زندگی وابسته شده بود و پایانش را در همین زمان می‌دید.

می خواستم واقعیتها را برای او بگویم، اما در همان لحظه، بادی شروع به وزیدن گرفت.

شکوفه شروع به لرزیدن کرد و در مدت زمان کوتاهی، گلبرگهای جدا شدهٔ آن با باد به این طرف و آن طرف رفتند؛ دیگر شکوفه ای وجود نداشت.

به درخت نگاه کردم. سعی کردم فصل تابستان درخت را متصور شوم که لابه لای برگهای انبوه، میوه های زیبا جلوه گری می کنند.

شکوفه ای دیگر وجود نداشت، اما تابستانی در راه بود که میوه هایی زیبا را جایگزین شکوفه می کرد.

شکوفه رفت، اما در خود اثری گذاشت. او به واقع زندگی کرد؛ زندگی ای واقعی.

کتاب: نیم کیلو باش ولی خودت باش

نویسنده: سعید گل محمدی

 


اگر به بخش داستانک علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt