عدالت، شجاعت است

 در داستان پندآموز, داستانک

عدالت، شجاعت است

بدهکاری هر روز به انواع بهانه ها طلبکارش را از خانه اش دست به سر می کرد. تا اینکه کاسهٔ صبر طلبکار لبریز شد.

یک روز او را در بیرون شهر دید و یقه اش را گرفت. بدهکار از دیوار خانه ای بالا رفت تا خود را نجات دهد اما ناگهان از دیوار به داخل خانه پرید و از قضا روی تختی افتاد که پیرمردی رنجور و بیمار روی آن خوابیده بود و فرزندانش مشغول تیمار وی بودند.پیرمرد در دم جان داد و مرد بدهکار از آنجا گریخت.

حالا خانوادهٔ پیرمرد نیز به خیل تعقیب کنندگان وی اضافه شدند.

مرد فراری راه بیابان را در پیش گرفت. اتفاقاً در همان جا اسبی رم کرده بود و صاحب اسب و دوستانش به دنبال اسب بودند.

آنها با دیدن بدهکار که به سرعت می دوید، بی خبر از داستان از وی کمک خواستند. او نیز ضمن فرار، سنگی را برداشت و به طرف اسب انداخت، شاید حیوان بایستد.

از بختِ بد سنگ به چشم اسب نگون بخت خورد و او را کور کرد. صاحب اسب و دوستانش با دیدن این صحنه، بی خیال اسب خود شدند و آنها نیز به تعقیب مرد فراری پرداختند.

در ادامهٔ داستان تعقیب و گریز، مرد بدهکار به جماعتی رسید که در حال بیرون آوردنِ الاغی از باتلاق بودند. آنها از وی کمک خواستند.

او نیز دم الاغ را کشید به این امید که الاغ را از گل و لای بیرون کشد اما دم الاغ کنده شد و در همان لحظه تعقیب کنندگان سر رسیدند و او را گرفتند و به نزد قاضی بردند.

قاضی در عدل و انصاف آوازهٔ خوبی نداشت و دزد امیدوار بود با دادن رشوه به او از این مهلکه بگریزد. با ایما و اشاره منظورش را به قاضی فهماند.

قاضی رو به شاکیان کرد و از آنها خواست یک به یک دعوای خود را مطرح کنند.

 

 

ابتدا طلبکار گفت:جناب قاضی، مدت ها قبل این مرد از من پولی گرفته بود، اما مدام برای باز پرداخت آن امروز و فردا می کرد.
_ آیا کسی دیده که به او پول بدهی؟
_ نه خیر قربان…
_ آیا رسید داری؟
_ نه، هیچ نوشتهٔ مکتوبی ندارم!
_ پس شما بفرمایید بیرون، چون هیچ حقّی ندارید.
مرد طلبکار با ناراحتی محکمه را ترک کرد. صاحب اسب جلو آمد و به خاطر چشم اسبش که کور بود، ادّعای خسارت کرد.
قاضی گفت:اسب باید از وسط نصف شود. آن نصفی را که سالم است با نیمه ای که سالم نیست، مقایسه کنیم و مابه تفاوت را به عنوان تاوان از این فرد بگیرید.
صاحب اسب شکایت خود را پس گرفت و دادگاه را ترک کرد.
سپس نوبت بازماندگان پیرمرد رسید تا شکایت خود را مطرح کنند.
قاضی پرسید:پدر شما چند سال داشت؟
_ نود سال
_ این مرد چهل سال دارد. باید پنجاه سال صبر کنید تا از او دیه بگیرید.
فرزندان پیرمرد هم با دیدن این شرایط از خیر شکایت شان گذشتند.

حالا فقط صاحب الاغی که دمش کنده شده بود، باقی مانده بود. قاضی از وی پرسید:

خُب! تو چه شکایتی داری؟ اگر حرفی داری بزن تا حقّت را از این مرد بگیرم.

صاحب الاغ که نحوهٔ قضاوت قاضی فاسد را دیده بود، با خود اندیشید که اگر شکایتش را مطرح کند چه بسا بدهکار هم بشود!

پس با دستپاچگی گفت: زنده باشید جناب قاضیِ عدل گستر! من هیچ شکایتی از این مرد ندارم. راستش را بخواهی خرِ ما از کُرّگی دم نداشت.

 

منبع:

کتاب: افتاده باش،اما نه از دماغ فیل

نویسنده: مسعود لعلی

 


اگر به بخش داستانک علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt